کلمه جو
صفحه اصلی

سکنه


مترادف سکنه : باشندگان، جمعیت، ساکنین، مقیمان، نفوس

برابر پارسی : باشندگان

فارسی به انگلیسی

inhabitants, residents, dwellers

فارسی به عربی

سکان

مترادف و متضاد

habitancy (اسم)
سکنی، جمعیت، سکونت، زندگی، سکنه

population (اسم)
جمعیت، مردم، سکنه، نفوس، تعداد مردم، اهلیت

populace (اسم)
عوام، توده مردم، جمهور، سکنه، عامه، عوام الناس

habitance (اسم)
جمعیت، زندگی، سکنه

باشندگان، جمعیت، ساکنین، مقیمان، نفوس


فرهنگ فارسی

وضع وحالت، حالتی که شخص در آن قراردارد
اخگر آتش .
مخفف اسکنه که برمه نجاران است و بعربی بیرم گویند .

فرهنگ معین

(سَ کَ نِ یا نَ) [ ع . سکنة ] (اِ.) 1 - ساکنین . 2 - سکون ، استقامت ؛ ج . سکنات .


( ~ . ) [ ع . سکنة ] (اِ. ) ۱ - حالتی که شخص در آن هست ، وضع . ۲ - محل اتصال سر و گردن ، ج . سکنات .
(سَ کَ نِ یا نَ ) [ ع . سکنة ] (اِ. ) ۱ - ساکنین . ۲ - سکون ، استقامت ، ج . سکنات .

( ~ .) [ ع . سکنة ] (اِ.) 1 - حالتی که شخص در آن هست ؛ وضع . 2 - محل اتصال سر و گردن ؛ ج . سکنات .


لغت نامه دهخدا

سکنه . [ س َ ک ِ ن َ ] (ع اِ) قرارگاه سر از گردن . (آنندراج ) (منتهی الارب ).


سکنه. [ س َ ک َ ن َ ] ( ع اِ ) ج ِ ساکن. کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. ( ناظم الاطباء ).
- سکنه صحرا ؛ درختان سبز و امثال آن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- || مردمان صحرانشین. ( ناظم الاطباء ).
- || آب. ( ناظم الاطباء ).
- سکنه عالم ؛ همه مخلوقات عالم. همه مخلوقات. ( شرفنامه منیری ). عموم مخلوقات. ( ناظم الاطباء ).
- سکنه کانون اخگر؛ آتش.( ناظم الاطباء ). || انگشت و زغال. ( ناظم الاطباء ). رجوع به همین کلمه شود.

سکنه. [ س َ ک ِ ن َ ] ( ع اِ ) قرارگاه سر از گردن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

سکنه. [ س َ ک ِ ن َ ] ( ع اِ ) جای باش. ج ، سکنات. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عالم دیگر :
گر مختصر است عالم کون
رای تو بدو نمی گراید
بخرام که سکنه دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید.
انوری.
در منزل دل غم تو می آید و بس
در سکنه جان غم تومی پاید و بس.
انوری.

سکنه. [ س ِ ک َ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) مخفف اسکنه که برمه نجاران است و به عربی بیرم گویند. ( آنندراج ) ( رشیدی ). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. ( برهان ) :
که شکستی چو چوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه.
سنایی.

سکنه . [ س َ ک َ ن َ ] (ع اِ) ج ِ ساکن . کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. (ناظم الاطباء).
- سکنه ٔ صحرا ؛ درختان سبز و امثال آن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- || مردمان صحرانشین . (ناظم الاطباء).
- || آب . (ناظم الاطباء).
- سکنه ٔ عالم ؛ همه ٔ مخلوقات عالم . همه ٔ مخلوقات . (شرفنامه منیری ). عموم مخلوقات . (ناظم الاطباء).
- سکنه ٔ کانون اخگر؛ آتش .(ناظم الاطباء). || انگشت و زغال . (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود.


سکنه . [ س َ ک ِ ن َ ] (ع اِ) جای باش . ج ، سکنات . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عالم دیگر :
گر مختصر است عالم کون
رای تو بدو نمی گراید
بخرام که سکنه ٔ دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید.

انوری .


در منزل دل غم تو می آید و بس
در سکنه ٔ جان غم تومی پاید و بس .

انوری .



سکنه . [ س ِ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف اسکنه که برمه ٔ نجاران است و به عربی بیرم گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. (برهان ) :
که شکستی چو چوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه .

سنایی .



فرهنگ عمید

۱. ساکنان.
۲. [قدیمی] محل پیوستگی گردن و سر.

واژه نامه بختیاریکا

( سُک نِه ) محرک؛ جنباننده


کلمات دیگر: