کلمه جو
صفحه اصلی

از دست

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - زیر دست فرو دست مطیع محکوم . ۲ - سنخ هم سنخ . ۳ - از طرف از جانب از قبیل . ۴ - ( اسم ) از عهد. : این کار از دست ... بر نمیاید . ) توضیح زم اضافه است .
زیر دست محکوم

لغت نامه دهخدا

از دست. [ اَ دَ ت ِ ] ( حرف اضافه مرکب ) ( حرف اضافه + اسم ) از طرف ِ. از جانب. از قبل :
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کار هست.
عطار.
|| ( اِ مرکب ) از عهده ٔ: این کار از دست... برنمی آید.
- از دست برآمدن و برنیامدن کاری ؛ از عهده برآمدن و برنیامدن. ممکن بودن و میسر شدن یا نشدن :
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی.
سعدی.
- از دست برخاستن ؛ از دست برآمدن :
اگر از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام خضر می نوشم ز باغ عمر گل چینم.
حافظ.
- از دست بردن ؛ ازهوش بردن :
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
حافظ.
مرا می دگرباره از دست برد
بمن باز بنمود می دستبرد.
حافظ.
- از دست برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) ( برهان ) :
بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی.
ظهیر فاریابی.
- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن. مضطرب و بیقرار و بی اختیار کردن :
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم.
حافظ.
- از دست دادن ؛ فاقد شدن. اشتراء :
امر شه راو حکم اﷲ را
نه بدادم بهیچوقت از دست.
مسعودسعد.
- از دست دهرجستن ؛ مردن. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ).
- از دست ربودن ؛ اِمتخاط. ( منتهی الارب ).
- از دست رفتن و از دست شدن ؛ از تصرف خارج شدن :
مبر غم بچیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست.
اسدی.
در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند... چنانکه هر دو جهان از دست بشود. ( کلیله و دمنه ).
برادران و عزیزان ملامتم مکنید
که اختیار من از دست شد چو تیر از شست.
سعدی.
- || بیخود شدن. بی اختیار شدن.( از مؤید الفضلاء ) ( از غیاث ) ( از برهان ). مدهوش شدن. از هوش بشدن. نابود شدن. مردن :
چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست.
نظامی.
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم.
نظامی.

از دست . [ اَ دَ ت ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) (حرف اضافه + اسم ) از طرف ِ. از جانب . از قبل :
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کار هست .

عطار.


|| (اِ مرکب ) از عهده ٔ: این کار از دست ... برنمی آید.
- از دست برآمدن و برنیامدن کاری ؛ از عهده برآمدن و برنیامدن . ممکن بودن و میسر شدن یا نشدن :
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی .

سعدی .


- از دست برخاستن ؛ از دست برآمدن :
اگر از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام خضر می نوشم ز باغ عمر گل چینم .

حافظ.


- از دست بردن ؛ ازهوش بردن :
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم .

حافظ.


مرا می دگرباره از دست برد
بمن باز بنمود می دستبرد.

حافظ.


- از دست برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن . (مؤید الفضلاء) (آنندراج ) (برهان ) :
بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی .

ظهیر فاریابی .


- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن . مضطرب و بیقرار و بی اختیار کردن :
پرده ٔ مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم .

حافظ.


- از دست دادن ؛ فاقد شدن . اشتراء :
امر شه راو حکم اﷲ را
نه بدادم بهیچوقت از دست .

مسعودسعد.


- از دست دهرجستن ؛ مردن . (برهان ) (مؤید الفضلاء).
- از دست ربودن ؛ اِمتخاط. (منتهی الارب ).
- از دست رفتن و از دست شدن ؛ از تصرف خارج شدن :
مبر غم بچیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست .

اسدی .


در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند... چنانکه هر دو جهان از دست بشود. (کلیله و دمنه ).
برادران و عزیزان ملامتم مکنید
که اختیار من از دست شد چو تیر از شست .

سعدی .


- || بیخود شدن . بی اختیار شدن .(از مؤید الفضلاء) (از غیاث ) (از برهان ). مدهوش شدن . از هوش بشدن . نابود شدن . مردن :
چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست .

نظامی .


من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم .

نظامی .


نعره برآوردکه ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست .

جامی .


ز راه شوق گشتندی چو سرمست
بجام اولین رفتندی از دست .

محمد عصار.


- || در خشم شدن :
از دست مشو ز سقطه ٔ من
پای تو اگرچه در میانست .

انوری .


- ازدست رفته ؛ عاشق . (آنندراج ).
- از دست گذاشتن ؛ نهادن . واگذاشتن . سردادن . دست برداشتن : از دست مگذار؛ ضایع مگذار. (آنندراج ). و رجوع به دست شود.


کلمات دیگر: