کلمه جو
صفحه اصلی

لبز

فرهنگ فارسی

ضماد بستن ریش و خستگی را

لغت نامه دهخدا

لبز. [ ل َ ] ( ع مص ) نیک خوردن و فروبردن. || بینی بند بربستن. || بر پشت زدن به دست. || سخت زدن. || راندن. || لقب دادن. || لگد زدن شتر. || سخت زدن ناقه سم را بر زمین. ( منتهی الارب ).

لبز. [ ل ِ ] ( ع مص ) ضماد بستن ریش و خستگی را.

لبز. [ ل َ ] (ع مص ) نیک خوردن و فروبردن . || بینی بند بربستن . || بر پشت زدن به دست . || سخت زدن . || راندن . || لقب دادن . || لگد زدن شتر. || سخت زدن ناقه سم را بر زمین . (منتهی الارب ).


لبز. [ ل ِ ] (ع مص ) ضماد بستن ریش و خستگی را.



کلمات دیگر: