گردخوان. [ گ ِ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) سفره گرد. ( شعوری ). خوان مدور :
ما جمله بر آن گردخوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را.
گردخوان من و کباب من است.
مانند آفتاب همی تازد از فلک.
چون گدایی درگهش خوان گستران است.
از مرکز خود است چو پرگار دانه ام.
گردون که بشکل گردخوانی است.
خلق از این گردخوان دیرینه
خورده سیلی و هیچ سیری نه.
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید.
ما جمله بر آن گردخوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را.
سوزنی.
رجل اجراد و نان خشک بر اوگردخوان من و کباب من است.
انوری.
خورشید نان به حاشیه گردخوان مامانند آفتاب همی تازد از فلک.
بسحاق اطعمه.
هر طرف چون آسمان صد گردخوان است چون گدایی درگهش خوان گستران است.
ظهوری ( از آنندراج ).
دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ از مرکز خود است چو پرگار دانه ام.
صائب ( ازآنندراج ).
جز زهر نداد در نواله گردون که بشکل گردخوانی است.
زیاد اصفهانی.
|| میز گرد. ( ناظم الاطباء ). || کنایه از آسمان است که مدور و گرد است : خلق از این گردخوان دیرینه
خورده سیلی و هیچ سیری نه.
سنایی.
ز گردخوان نگون فلک مدار توقعکه بی ملالت صد غصه یک نواله برآید.
حافظ.