مترادف دلشاد : بانشاط، خوشحال، دل به نشاط، دل زنده، زنده دل، شاد، شادمان، مسرور
دلشاد
مترادف دلشاد : بانشاط، خوشحال، دل به نشاط، دل زنده، زنده دل، شاد، شادمان، مسرور
فارسی به انگلیسی
blithe, buoyant, cheerful, cheery, delighted, gemütlich, gladsome, jocund, jovial, joyous, merry, mirthful
happy
فرهنگ اسم ها
(تلفظ: del šād) خوشحال و شادمان ، در حال شادمانی .
اسم: دلشاد (دختر) (فارسی) (تلفظ: del šād) (فارسی: دلشاد) (انگلیسی: del shad)
معنی: مسرور، شاد و بانشاط، خوشحال و شادمان، در حال شادمانی، خوشحال، شاد
معنی: مسرور، شاد و بانشاط، خوشحال و شادمان، در حال شادمانی، خوشحال، شاد
مترادف و متضاد
بانشاط، خوشحال، دلبهنشاط، دلزنده، زندهدل، شاد، شادمان، مسرور
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) خوشحال شادمان با نشاط مسرور . ۲ - ( اسم ) بخشش عطا .
لغت نامه دهخدا
دلشاد. [ دِ ] ( ص مرکب ) شاددل. خوشحال. شادمان. بانشاط. مسرور. خرم. شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر :
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
پرامید دلشاد و روشن روان.
توانگر بد ار بومش آباد بود.
جهانی به داد تو آباد باد.
وز نشسته همه جهان دلشاد .
خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری.
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
ببودند دلشاد و خرم به دشت.
چهارم رسیدندجائی فراز.
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
وزین هردوپیوسته دلشاد باش.
دل و دانش و دینش آباد بود.
که ناسود یک ساعت از جام دست.
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.
سکه رخ را زر شادی رسان آورده ام.
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی.
به جامه بپوشید و آمد دوان پرامید دلشاد و روشن روان.
فردوسی.
ندیدم کسی را که دلشاد بودتوانگر بد ار بومش آباد بود.
فردوسی.
سپهر بلند از تو دلشاد بادجهانی به داد تو آباد باد.
فردوسی.
بر گذشته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد .
فضل بن عباس ربنجنی.
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر توسال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
فرخی.
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
فرخی.
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری.
فرخی.
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
فرخی.
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت ببودند دلشاد و خرم به دشت.
اسدی.
براندند دلشاد سه روز بازچهارم رسیدندجائی فراز.
اسدی.
ببودندیک هفته دلشاد، خواربه بازی و چوگان و بزم و شکار.
اسدی.
چو از داد پرداختی راد باش وزین هردوپیوسته دلشاد باش.
اسدی.
به شاگردیش هر که دلشاد بوددل و دانش و دینش آباد بود.
اسدی.
ببودند یک هفته دلشاد و مست که ناسود یک ساعت از جام دست.
اسدی.
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.
مسعودسعد.
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک سکه رخ را زر شادی رسان آورده ام.
خاقانی.
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی.
دعا کرد زاهد که دلشاد باش.نظامی.
هرکرا او مقبل و آزاد خوانددلشاد. [ دِ ] (اِخ ) (سلطان ...) دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 هَ . ق . به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و برای او پسری بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین باشد. (از تاریخ عصر حافظ ص 256 و 300).
دلشاد. [ دِ ] (ص مرکب ) شاددل . خوشحال . شادمان . بانشاط. مسرور. خرم . شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر :
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان .
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.
سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد .
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری .
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت .
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.
ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش .
به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست .
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت .
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه ٔ رخ را زر شادی رسان آورده ام .
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
دعا کرد زاهد که دلشاد باش .
هرکرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
فاش می گویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
- دلشاد شدن ؛ شادمان گشتن :
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد.
شدم دلشاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز.
- دلشاد کردن ؛ خوشحال کردن . شادمان کردن :
آن دل ازجارفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .
- دلشاد گردیدن ؛ دلشاد گشتن . خوشحال شدن . شادمان گشتن :
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی .
- دلشاد گشتن ؛ شادمان شدن . خوشحال گشتن :
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
بدین گفتارتو دلشاد گشتم
ز بند غصه ها آزاد گشتم .
|| (اِ مرکب ) نشاط. خوشحالی . || همت . بخشش . عطا. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) از اسماء ایرانی است :
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی .
به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان .
فردوسی .
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.
فردوسی .
سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.
فردوسی .
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد .
فضل بن عباس ربنجنی .
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی .
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
فرخی .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
فرخی .
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
فرخی .
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری .
فرخی .
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
فرخی .
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت .
اسدی .
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.
اسدی .
ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
اسدی .
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش .
اسدی .
به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.
اسدی .
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست .
اسدی .
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت .
مسعودسعد.
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه ٔ رخ را زر شادی رسان آورده ام .
خاقانی .
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی .
دعا کرد زاهد که دلشاد باش .
نظامی .
هرکرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی .
فاش می گویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
حافظ.
- دلشاد شدن ؛ شادمان گشتن :
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی .
شدم دلشاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز.
نظامی .
- دلشاد کردن ؛ خوشحال کردن . شادمان کردن :
آن دل ازجارفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد.
مولوی .
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .
سعدی .
- دلشاد گردیدن ؛ دلشاد گشتن . خوشحال شدن . شادمان گشتن :
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی .
نظامی .
- دلشاد گشتن ؛ شادمان شدن . خوشحال گشتن :
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
فردوسی .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
اسدی .
بدین گفتارتو دلشاد گشتم
ز بند غصه ها آزاد گشتم .
نظامی .
|| (اِ مرکب ) نشاط. خوشحالی . || همت . بخشش . عطا. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) از اسماء ایرانی است :
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.
نظامی .
فرهنگ عمید
خوشحال، شادمان، بانشاط.
پیشنهاد کاربران
من اسمم دلشاد
به نظر من یعنی کسی که دله شادی وارامی داره،
به نظر من یعنی کسی که دله شادی وارامی داره،
نیکو
کلمات دیگر: