مترادف مژگان : ردیف مژه ها، موهای پلک
مژگان
مترادف مژگان : ردیف مژه ها، موهای پلک
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: مژه، ( در اصطلاح عشاق ) اشاره به نیزه و تیر که از کرشمه و غمزه های معشوق به هدف سینه ی عاشق می رسد، دارد، مژه ها، موی پلک چشم، ( در اصطلاح عشاق ) اشاره به سنان و نیزه و پیکان و تیر که از کرشمه و غمزه های معشوق به هدف سینه ی عاشق می رسد
(تلفظ: mož(e)gān) مژهها ، موی پلک چشم ؛ (در اصطلاح عشاق) اشاره به سنان و نیزه و پیکان و تیر که از کرشمه و غمزههای معشوق به هدف سینهی عاشق میرسد ، دارد .
مترادف و متضاد
ردیفمژهها، موهایپلک، مژهها
فرهنگ فارسی
(اسم ) جمع مژه موهای ریزی که در کنار آزاد پلکهای فوقانی وتحتانی چشم میرویند ? مژه ها : تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست تیغ عشق و تیر هجرش دردل و جان کارگر . ( معزی )
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی .
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک .
فردوسی .
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
فردوسی .
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
عسجدی .
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار.
اسدی (ازآنندراج ).
خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان .
خاقانی .
در پهلوی خُم پشت خَم بنشین و دریا کش بدَم
بر چین به مژگان جرعه ، هم از خاک و مژگان تازه کن .
خاقانی .
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش .
خاقانی .
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من .
نظامی .
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک .
نظامی .
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش .
نظامی .
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست .
سعدی (گلستان ).
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.
سعدی .
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه ٔ دل می نویسد حاجت گفتار نیست .
سعدی .
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
حافظ.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ .
طالب آملی (از آنندراج ).
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست .
طالب آملی (آنندراج ).
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
طالب آملی (از آنندراج ).
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ .
صائب (دیوان ص 285).
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
صائب .
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی .
صائب .
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش .
میرزاطاهر وحید (از آنندراج ).
از پرده ٔ عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ .
یوسف اعرج (از آنندراج ).
مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
محمد میر افضل ثابت (از آنندراج ).
چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست .
حکیم زلالی (از آنندراج ).
ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی .
شاهزاده افسر.
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
نشاط اصفهانی .
- مژگان آفتاب ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ).خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان خورشید :
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
صائب (از آنندراج ).
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابروزدن ؛ کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن .(آنندراج ) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 655).
- مژگان برهم زدن ؛ مژگان به هم بستن . (آنندراج ). مژگان بستن :
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است .
صائب (از آنندراج ).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان به هم بستن :
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش .
بیدل (از آنندراج ).
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن ؛ مژگان به هم بستن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم .
ظهوری (از آنندراج ).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان سودن . مژگان به هم آوردن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ). مژگان بستن . رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن ؛ مژگان به هم آوردن . مژگان بهم بستن . (آنندراج ) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش .
داراب بیک جویا (از آنندراج ).
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان ِ تر ؛ کنایه از چشم اشکبار :
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم .
صائب .
- مژگان خورشید ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ). خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان آفتاب . رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است :
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
ظهوری (از آنندراج ).
- مژگان دمیدن ؛ مژگان رستن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج ).
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن ؛ مژگان دمیدن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد ؛ مژه ٔ زیادی . رجوع به مژه ٔ زیادی شود.
- مژگان زرین ؛ مژگان زرین چنگ . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ).
- || کنایه از اشعه :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین زچشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج ).
- مژگان زرین چنگ ؛ مژگان زرین . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
صائب (از آنندراج ).
- مژگان سفید کردن ؛ کنایه از پیر و معمر شدن . (آنندراج ).
- مژگان سودن ؛ مرادف مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه ؛ از اسمهای محبوب است . (از آنندراج ). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است :
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان .
میرزارضی دانش (از آنندراج ).
- مژگان فرنگ ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش .
ملابیخود جامی (از آنندراج ).
- مژگان گرم کردن ؛ چشم گرم ساختن . چشم گرم کردن . دیده گرم کردن . مژه گرم کردن . کنایه از اندکی خواب کردن . (آنندراج ).
- || عاشق شدن . (آنندراج ).
- آب ِ مژگان ؛ اشک . سرشک :
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی .
- تیر مژگان ؛ (اضافه ٔ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر)؛ مژه های راست و بلند چون تیر.
- || کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق .
|| حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). مژه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). هُدب . (منتهی الارب ) (دهار). و رجوع به مژه شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
۱ - حلقه های ازدواج (۱۳۵۶)
۲ - دلقک (۱۳۵۵)
۳ - بزن بریم دزدی (۱۳۵۳)
۴ - هلوی پوست کنده (۱۳۵۲)
۵ - حسن دینامیت (۱۳۵۱)
۶ - معرکه (۱۳۵۰)
۷ - دختر ظالم بلا (۱۳۴۹)
۸ - زیبای جیب بر (۱۳۴۹)
۹ - امشب دختری می میرد (۱۳۴۸)
۱۰ - پسران قارون (۱۳۴۸)
۱۱ - تهران می رقصد (۱۳۴۸)
۱۲ - عشق کولی (۱۳۴۸)
۱۳ - آواره های تهران (۱۳۴۷)
۱۴ - بسترهای جداگانه (۱۳۴۷)
۱۵ - جاده تبهکاران (۱۳۴۷)
۱۶ - جنجال پول (۱۳۴۷)
۱۷ - هفت دختر برای هفت پسر (۱۳۴۷)
۱۸ - پروفسور نخاله (۱۳۴۵)
۱۹ - رانندگان جهنم (۱۳۴۵)
۲۰ - زن و عروسک هایش (۱۳۴۴)
۲۱ - شانس بزرگ (۱۳۴۴)
۲۲ - جاهل ها و ژیگول ها (۱۳۴۳)
پیشنهاد کاربران
دکتر کزازی در مورد واژه ی " مژگان" می نویسد : ( ( مژگان ریختی است پساوندی از مژه، مژه در پهلوی مژگ mijag بوده است . ) )
( ( بد آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را ؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 246. )
داد است ای مادرمن ای فرشته
کلا اسم خاصی هست طوری که همیشه به اسمت تا وجودت بیشتر توجه میشه!کسایی که اسمشان مژگان هست میفهمن منظورمو☺️
معنی مژگان: جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها.
مژگان : /mož ( e ) gān/ مژگان 1 - مژه ها، موی پلک چشم؛ 2 - ( در اصطلاح عشاق ) اشاره به سنان و نیزه و پیکان و تیر که از کرشمه و غمزه های معشوق به هدف سینه ی عاشق می رسد، دارد.
در کوردی معنای مژه ها را دارد
برژانگ:مژه ها