این سرخ عیار تو وارث ایلی
توشاهزاده ای، ازنسل شیری
دروصفت چه بگویم گل احمر
تو شیرین وشی سیب صنوبر
چشم معصومت آسمان ازرقی
روح پاکت گویی از جنس پری
صورتت زیبا بسان قرص ماه
هرچه من گفتم تو از آنها سری
خوش درخشیدی تو ماه انوری
درمیان حوریان افسر و زیباتری
عبدالله وارسته زرسایی
سرگشته روزگار
از دل من که دلهره بر خیزد
نم نم اشک از دل شبنم ریزد
من حبابی در دل یک جویبارم
بی سروسامان، بی کس وکارم
سرگشته روزگار و آواره ی دلم
خوشا آسایشی که دمی آسایم
( یکشنبه شب ۲۵ مهر ۱۳۷۸ )
عبدالله وارسته زرسایی
دختر ترسا چه داند حال ما؟
که بپرسد حالی از احوال ما؟
ما اسیر یم، او صیاد جان ما
جان ما را کی ستاند خان ما
عبداله وارسته زرسایی
دوچشم دختر ترسا چون نور رخشانند
تجلی بخش دلند و چون نور الانوارند
من به قربان چشمان چون خورشیدش
که تجلی می کنند بر صورت مهشیدش
عبدالله وارسته زرسایی
الا ای دختر ترسا که قلبم را سوزانی
به فکرمحشر باش ای دختر روحانی
با دل روستایی در منزل خود زندانی
پیام دادی "من هستم" یک دختر دلفانی
دلم را فرو ریختی با آن پیکر مهتابی
مرا دریاب که شده ام رسوای اخلاقی
عبدالله وارسته زرسایی