( باذنة ) باذنة. [ ذَ ن َ ] ( ع اِ ) خضوع و انقیاد و فروتنی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بَأذَنة شود. || اقرار بکاری و معرفت بآن کار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بِأذَنة شود.
بأذنة. [ ب َءْ ذَ ن َ ] ( ع مص ) فروتنی کردن. || اقرار کردن. شناختن. بأذن به ؛ اقرار کرد و شناخت و دانست آن را. ( از منتهی الارب ).
باذنه. [ ذَ ن َ ] ( اِخ ) یکی از قرای خاوران ( خابران ) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. ( الانساب سمعانی ). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.
بأذنة. [ ب َءْ ذَ ن َ ] ( ع مص ) فروتنی کردن. || اقرار کردن. شناختن. بأذن به ؛ اقرار کرد و شناخت و دانست آن را. ( از منتهی الارب ).
باذنه. [ ذَ ن َ ] ( اِخ ) یکی از قرای خاوران ( خابران ) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. ( الانساب سمعانی ). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.