کلمه جو
صفحه اصلی

مرسه رودوردا

دانشنامه عمومی

مرسه رودورِدا ئی گورگوئی (بهکاتالان: Mercè Rodoreda i Gurguí؛ تلفظ کاتالان: ؛ ۱۰ اکتبر ۱۹۰۸ – ۱۳ مارس ۱۹۸۳) یک نویسنده رمان اهل کاتالان اسپانیا بود او رمان هایش را به زبان کاتالان می نوشت.
«مرسه رودوردا با «سفرها و گل ها» به ایران می آید». خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا). ۱ مرداد ۱۳۹۲. دریافت شده در ۲۹ نوامبر ۲۰۱۶.
او به نظر بسیاری از منتقدان به عنوان مهم ترین رمان نویس در زبان کاتالان در دوره پس از جنگ و تاثیرگذارترین نویسنده زن ادبیات معاصر کاتالان در نظر گرفته می شود. رمان «زمان کبوترها» (بهکاتالان: La plaça del diamant؛ بهانگلیسی: The Time of the Doves) به تحسین شده ترین رمان کاتالان تبدیل شده و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است و همچنین توسط بسیاری به عنوان یکی از بهترین رمان های منتشر شده در اسپانیا پس از جنگ داخلی اسپانیا مطرح می شود. موضوع اصلی این رمان داستان های اسپانیایی است.
این بانوی نویسنده ادبیات اسپانیا، در سال ۱۹۰۸ میلادی در بارسلون متولد شد و در سال ۱۹۸۳، در ۷۵ سالگی، در خیرونا درگذشت. مشکلات زندگی، ۳۳ سال به سر بردن در تبعید، آوارگی و بی خانمانی باعث شد تا رودوردا نویسنده ای با دیدی تاریک نسبت به دنیا شود و این تاریکی را در آثارش نیز نشان دهد. از سال ۱۹۷۰ ترجمه آثار مرسه رودوردا به زبان های دیگر آغاز شد و تاکنون کتاب هایش به چهل زبان ترجمه شده اند.
نسترن میرهادی مترجم آثار مرسه رودوردا معتقد است که وی در ادبیات داستانی بسیار چیره دست بود و مونولوگ درونی یکی از شاخصه های آثار اوست. در آثار او، زندگی نقطه روشنی ندارد و این را می توان با خواندن داستان هایش به راحتی دریافت. تلاش و رسیدن به هیچ، دردهای تکرار شدنی، ترسی که همواره با انسان همراه است و عدم توانایی انسان در ایجاد تغییر در سرنوشت خویش، همگی مانند نخی طلایی در تار و پود قصه های رودوردا بافته شده اند و در خط سیر داستان از بقیه حوادث متمایزند.

نقل قول ها

مرسه رودوردا (به کاتالان: Mercè Rodoreda i Gurguí؛ ۱۰ اکتبر ۱۹۰۸ – ۱۳ مارس ۱۹۸۳) نویسنده اهل کاتالان اسپانیا بود او رمان هایش را به زبان کاتالان می نوشت.
• «من احساس عجیبی نسبت به گذر زمان دارم. اما نه زمان ابرها و خورشید و باران و ستاره های در حال حرکتی که زینت بخش آسمان هستند، بلکه زمان درون من؛ زمانی که دیده نمی شود اما به ما شکل می دهد.»• «و زمانی که کیمت، کبوترهایی را دید که فقط و فقط بر روی سقف خانهٔ ما پرواز می کردند، رنگ به چهره اش برگشت و گفت که همه چیز خوب است.»• «زمانی که خیره به جایی نگاه می کردم، صدایی در گوشم گفت: «دوست داری برقصی؟» بدون توجه جواب دادم که بلد نیستم و سپس برگشتم که صاحب صدا را ببینم. به چهره ای برخوردم که آنقدر نزدیک صورتم بود که به سختی می توانستم ببینم چه شکلی است، اما صورت یک مرد جوان بود. او گفت: «نگران نباش. من خوب بلدم. بهت نشان می دهم.»


کلمات دیگر: