برون , بيرون , بيرون از , از بيرون , بطرف خارج , انطرف , فاقد , بدون
مترادف و متضاد
without(حرف اضافه)
بدون، بی
but(حرف اضافه)
جز، بدون، بل، با وجود، باستثنای
sans(حرف اضافه)
بدون
بری، بلا، بی، عاری ≠ با
فرهنگ فارسی
بغیر بجز .
فرهنگ معین
(بِ نِ ) (ص . ق . ) ۱ - فاقد، بی بهره . ۲ - بی (نشانة فقدان یا نبودن ).
لغت نامه دهخدا
بدون. [ ب ِ ن ِ ] ( حرف اضافه مرکب ) بغیر. بجز. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی. بلا. ( یادداشت مؤلف ): بتلاء؛ عمره بدون حج. ( منتهی الارب ). اراضی بدون مالک ؛ یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست ؛ یعنی بی او. ( از یادداشت مؤلف ).
گویش مازنی
دانسته باش – بدان
/badoon/ دانسته باش – بدان
پیشنهاد کاربران
«ب» پارسی و دون اربی است؛ و پارسی جایگزین اینهاست: بی bi ( پارسی ) بجز bejoz ( پارسی ) ناستی nãsti ( سنسکریت ) ویگات vigãt ( سنسکریت: ویگَتَ vigata ) ریکَت rikat ( سنسکریت )
شاید زیبنده ترین واژه جایگزین برای بدون واژه بی هیچ باشد
بی هیچ نیز یکی از واژگان بجای پارسی برای بدون هست
این واژه شاید هند و اروپایی باشد و چون واژه همانند واژه انگلیسی without است ویدوت : بیدوت: بیدون: بدون
برابر پارسی واژه ( بدون ) ، تکواژ ( بی ) می باشد. در کتاب بنیادهای منطق نگریک ترگویه ای از شمس الدین ادیب سلطانی، به جای واژه ( بدون ) ، از واژگان ( بی از ) بهره گرفته شده است؛ بدین چم که تکواژ ( از ) به ( بی ) افزوده می شود و همان معنای ( بدونِ ) را می دهد. برای نمونه: بدون کُشتن این زن . . . = بی از کُشتن این زن . . . بدون بهره گیریِ این ابزار ، کارم پیش نمی رفت = بی از بهره گیریِ این ابزار . . . . ( نمونه ها از نویسنده این دیدگاه می باشد نه منبع یادشده. )
بی ز. [ زِ ] ( حرف اضافه ٔ مرکب ) مخفف بی از. بدون ِ. خالی از : بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم برأی و عقل خود اندیشه کن. مولوی. بی ز ابراهیم نمرود گران کرد با کرکس سفر تا بآسمان. مولوی. چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل نی کثیرستش ز نور و نی قلیل. مولوی. بی ز استعداد بر کانی روی بر یکی حبه نگردی محتوی. مولوی. بی ز دستی دستها بافد همی جان جان سازد مصور آدمی. مولوی. بی ز ضدی ضد را نتوان نمود و آن شه بی مثل را ضدی نبود. مولوی. بی ز مفتاح خدا این قرع باب از هوا باشد نه از روی صواب. مولوی.
بی از آن. [ اَ ] ( حرف اضافه ٔ مرکب ) بدون. بی آنکه : بی از آن کاید ازو هیچ خطا از کم و بیش سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم. ابوحنیفه ٔ اسکافی ( سبک شناسی ج 1 ص 391 ) . رجوع به بی ز شود.