مترادف پندگو : اندرزگو، ناصح، نصیحت گو، واعظ
پندگو
مترادف پندگو : اندرزگو، ناصح، نصیحت گو، واعظ
مترادف و متضاد
اندرزگو، ناصح، نصیحتگو، واعظ
لغت نامه دهخدا
پندگو. [ پ َ ] ( نف مرکب ) پندگوی. ناصح. واعظ. اندرزگو. نصیحت گر. نصیحت گذار :
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
بگلنار گفت این سخن یاد گیر.
ای پندگو بباش کزین ریشتر شود.
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار.
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
بگلنار گفت این سخن یاد گیر.
فردوسی.
کافور بر جراحتم الماس ریزه شدای پندگو بباش کزین ریشتر شود.
باقر کاشی ( از آنندراج ).
پیاله گر بکف آید به پندگو منگرچو گل بود نظر از روی باغبان بردار.
کلیم کاشی ( ازآنندراج ).
فرهنگ عمید
پندگوینده، اندرزگو، نصیحت گو.
کلمات دیگر: