کلمه جو
صفحه اصلی

بدحال


مترادف بدحال : بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش ، بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غم زده

متضاد بدحال : سالم، سرحال، خوشحال

فارسی به انگلیسی

ill, (very) ill

فارسی به عربی

مریض

مترادف و متضاد

unwell (صفت)
مریض، ناخوش، ناپاک، بدحال

۱. بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش ≠ سالم، سرحال
۲. بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غمزده ≠ خوشحال


فرهنگ فارسی

ویژگی کسی که وضعیت جسمی بد یا حالت روحی نامناسب دارد متـ . بیمار


بد روز و بدبخت مقابل خوشحال .

لغت نامه دهخدا

بدحال. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. ( آنندراج ). بدحالت. ( ناظم الاطباء ). دَقَع. وَدْب. مُسْتَوبِد. ( منتهی الارب ). ممتحن. ( لغت ابوالفضل بیهقی ). که حالش بد است. سَی َّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. ( یادداشت مؤلف ) :
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
مولوی.
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی ( بوستان ).
من شکسته بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن ؛ بدحال گشتن : تقهّل ، بدحال شدن. ( منتهی الارب ).
- بدحال گردیدن ؛ بدحال شدن : کسفت حاله ؛ بدحال گردید. ( منتهی الارب ).
- بدحال گشتن ؛ بدحال شدن : بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. ( تاریخ قم ص 143 ). || بدسرانجام. || بدسرشت. || بدمزاج و تندخوی. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. بیمار.
۲. [قدیمی] غمگین.
۳. [قدیمی] بدبخت.

فرهنگستان زبان و ادب

{ill} [پزشکی] ویژگی کسی که وضعیت جسمی بد یا حالت روحی نامناسب دارد متـ . بیمار

پیشنهاد کاربران

بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش، بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غم زده

بدحال:
دکتر فروزانفر در مورد "بدحال " می نویسد : ( ( بدحال بیمار و تبه روز و غمگین، مجازاً بدخوی ، و کسی که حالا قلبی او نازل است نیز تواند بود. ) )
( ( من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم. ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 11 )


نا خوش


کلمات دیگر: