بدپسند. [ ب َ پ َ س َ ] ( نف مرکب ) کسی که برای کسی بدی پسندد و نیکویی نخواهد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). که بدها پسندد. ( یادداشت مؤلف ) :
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن یل بد پسند.
فردوسی.
بدپسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بدپسندی نیز.
نظامی.
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد.
حافظ.
|| مشکل پسند. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( هفت قلزم ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). که بصعوبت چیزی را پسندد. دیرپسند. دژپسند. دشوارپسند. ( یادداشت مؤلف ) :
سخنانش را بر دیده همی نقش کنند
بدپسندان همه بصره و آن بغداد.
فرخی ( از آنندراج ).
خاطر بدپسند من شاهی است
بر عروسان مدحت تو غیور.
مسعودسعد.
اختیار مطعوم بر مطعوم نتیجه حرص جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کار کاهلان...
این مثل زآفتاب شهره تر است
بدپسند از بدی نبهره تر است.
( از مرزبان نامه ).