مترادف مستعجل : زودگذر، شتاب زده، شتابناک، عجول
مستعجل
مترادف مستعجل : زودگذر، شتاب زده، شتابناک، عجول
فارسی به انگلیسی
hasty, preclpitate
hurried
عربی به فارسی
عجول , شتاب زده , دست پاچه , تند , زودرس , مبرم
مترادف و متضاد
زودگذر، شتابزده، شتابناک، عجول
فرهنگ فارسی
کاری که در آن شتاب شده، زودگذر
( اسم ) ۱ - طلب شتاب کننده . ۲ - عجله کننده . ۳- زودگذر : راستی خاتم فیروز. و بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. ( حافظ )
( اسم ) ۱ - طلب شتاب کننده . ۲ - عجله کننده . ۳- زودگذر : راستی خاتم فیروز. و بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. ( حافظ )
فرهنگ معین
(مُ تَ جِ) [ ع . ] (اِفا.) شتابنده ، شتاب کننده .
(مُ تَ جَ) [ ع . ] (اِمف .) زودگذر.
(مُ تَ جِ ) [ ع . ] (اِفا. ) شتابنده ، شتاب کننده .
(مُ تَ جَ ) [ ع . ] (اِمف . ) زودگذر.
(مُ تَ جَ ) [ ع . ] (اِمف . ) زودگذر.
لغت نامه دهخدا
مستعجل. [ م ُ ت َ ج ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استعجال. شتابنده و شتاب کننده. ( غیاث ). شتابان. ( دهار ). شتاب. بشتاب. عاجل. رجوع به استعجال شود :
اگر سر پنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید بگشاید به خون خویش مستعجل.
جان به جانان همچنان مستعجل است.
- پیک مستعجل ؛ برید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پیکی که در منزل ها توقف نکند و یا آنکه در هر منزل اسبی عوض کند تا زودتر به مقصد برسد.
- دولت مستعجل ؛ زودگذر :
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
اگر سر پنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید بگشاید به خون خویش مستعجل.
سعدی.
دیده باشی تشنه مستعجل بر آب جان به جانان همچنان مستعجل است.
سعدی.
کارها به صبر برآید و مستعجل به سر درآید. ( گلستان ).- پیک مستعجل ؛ برید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پیکی که در منزل ها توقف نکند و یا آنکه در هر منزل اسبی عوض کند تا زودتر به مقصد برسد.
- دولت مستعجل ؛ زودگذر :
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
|| برانگیزاننده وتشویق کننده. ( اقرب الموارد ). || بر شتابی انگیزاننده و شتاباننده. ( منتهی الارب ). عجله خواهنده از کسی. ( اقرب الموارد ). || درگذرنده و پیشی گیرنده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) بوزیدان. دارویی است که از مصر آرند و بجهت فربهی استعمال کنند. ( برهان ). بوزیدن که گیاهی است.( از الفاظ الادویه ) ( از اختیارات بدیعی ). و رجوع به مستعجلة شود.فرهنگ عمید
۱. کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد، عجله کننده، شتاب کننده.
۲. زودگذر، گذرا.
۲. زودگذر، گذرا.
پیشنهاد کاربران
شتابنده، زودگذر
کلمات دیگر: