کلمه جو
صفحه اصلی

مزکی


مترادف مزکی : تزکیه شده، پاک کننده، پاک، پاکیزه، معرف، شناساننده

فارسی به انگلیسی

passover, easter


مترادف و متضاد

تزکیه‌شده


پاک‌کننده


پاک، پاکیزه


معرف، شناساننده


۱. تزکیهشده
۲. پاککننده
۳. پاک، پاکیزه
۴. معرف، شناساننده


فرهنگ فارسی

مزکا: پاکیزه شده، پاک شده، زکات داده شده، مالی که زکات آن داده شده، پاک کننده، پاکیزه کننده
( اسم ) ۱- پاک کننده پاکیزه کننده . ۲- معرف شناساننده : روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت هم مزکی سیر باشد هم معرف گندنا . ( مرزبان نامه ) ۳ - آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را بپاکی وپارسایی توصیف کند ( السامی ) : مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ...
از اسمائ حضرت محمد ( ص )

فرهنگ معین

(مُ زَ کّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - پاک کننده ، پاکیزه کننده . ۲ - معرف ، شناساننده . ۳ - آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسایی توصیف کند.
(مُ زَ ک کا ) [ ع . ] (اِمف . ) پاکیزه شده ، پاک شده .

(مُ زَ کّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - پاک کننده ، پاکیزه کننده . 2 - معرف ، شناساننده . 3 - آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسایی توصیف کند.


(مُ زَ ک کا) [ ع . ] (اِمف .) پاکیزه شده ، پاک شده .


لغت نامه دهخدا

مزکی. [ م ُ زَک ْ کا ] ( ع ص ) زکوة ( زکات ) داده شده از مال. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( غیاث ) : که مال مزکی دارند و جامه پاک. ( گلستان ). || پاکیزه شده و پاک کرده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ). مطهر. پاک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم.
خاقانی ( چ هند ص 18 ).
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی وبی زینت مزین.
سعدی ( کلیات ص 540 ).
|| ستوده شده بوسیله خود. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زکات از کسی گرفته. ( از منتهی الارب ).

مزکی. [ م ُ زَک ْ کا ] ( اِخ ) یکی از اسماء حضرت محمد ( ص ) است. ( حبیب السیر چ طهران ص 101 ).

مزکی. [ م ُ زَک ْ کی ] ( ع ص ) پاک و پاکیزه کننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || زکات دهنده از مال. || ستاینده خود را. || زکات از کسی گیرنده. ( از منتهی الارب ). || آنکه عدول را تزکیه کند. ( دهار ). کسی را گویند که به تزکیه شهود می پردازد و از حال آنان بحث میکند و قاضی را از درجه اعتبار آنان مطلع می سازد. ( سمعانی ). آنکه شهود را تزکیه کند. ( مهذب الاسماء ). آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسائی توصیف کند. ( السامی ). ج ، مزکیان :
اینهاکه دست خویش چو نشبیل کرده اند
اندر میان خلق مزکی و داورند.
کسائی ( از مجمعالفصحا ج 1 ص 483 ).
مردی سی چهل اندرآمدند مزکی و معدل از هر دستی. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 176 ). گفت [ مسعود ] به طارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضات و مزکیان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170 ). قضات بلخ واشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان... همه آنجا[به طارم ] حاضربودند و بنشستند. ( تاریخ بیهقی ص 180 ). تنی چند از بزرگان عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند. زمین خدمت ببوسیدند. ( گلستان سعدی ). || معرف. شناساننده :
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست.
خاقانی ( چ عبدالرسولی ص 88 ).

مزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (اِخ ) یکی از اسماء حضرت محمد (ص ) است . (حبیب السیر چ طهران ص 101).


مزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (ع ص ) زکوة (زکات ) داده شده از مال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (غیاث ) : که مال مزکی دارند و جامه ٔ پاک . (گلستان ). || پاکیزه شده و پاک کرده شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). مطهر. پاک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم .

خاقانی (چ هند ص 18).


تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی وبی زینت مزین .

سعدی (کلیات ص 540).


|| ستوده شده بوسیله ٔ خود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زکات از کسی گرفته . (از منتهی الارب ).

مزکی . [ م ُ زَک ْ کی ] (ع ص ) پاک و پاکیزه کننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زکات دهنده از مال . || ستاینده خود را. || زکات از کسی گیرنده . (از منتهی الارب ). || آنکه عدول را تزکیه کند. (دهار). کسی را گویند که به تزکیه ٔ شهود می پردازد و از حال آنان بحث میکند و قاضی را از درجه ٔ اعتبار آنان مطلع می سازد. (سمعانی ). آنکه شهود را تزکیه کند. (مهذب الاسماء). آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسائی توصیف کند. (السامی ). ج ، مزکیان :
اینهاکه دست خویش چو نشبیل کرده اند
اندر میان خلق مزکی و داورند.

کسائی (از مجمعالفصحا ج 1 ص 483).


مردی سی چهل اندرآمدند مزکی و معدل از هر دستی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 176). گفت [ مسعود ] به طارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضات و مزکیان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). قضات بلخ واشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان ... همه آنجا[به طارم ] حاضربودند و بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 180). تنی چند از بزرگان عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند. زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان سعدی ). || معرف . شناساننده :
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست .

خاقانی (چ عبدالرسولی ص 88).



فرهنگ عمید

معرفی کننده.

دانشنامه عمومی

داروخانه



کلمات دیگر: