تحلل پوزش خواستن .
بحلی خواستن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بحلی خواستن. [ ب ِ ح ِ خوا / خات َ ] ( مص مرکب ) حلالی خواستن. تحلل. ( تاج المصادر بیهقی ). پوزش خواستن. حلیت طلبیدن. حلالی بائی طلبیدن : امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و ازو بحلی خواست و بازگردانیدش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462 ).
چونکه نخواهی ازین و زان بحلی.
بحلی خواست از ستم زدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان.
چونکه نخواهی ازین و زان بحلی.
ناصرخسرو.
آن مرد در پای اوافتاد و از او عذر خواست و بحلی میخواست. ( تذکرةالاولیا عطار ).بحلی خواست از ستم زدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان.
جامی.
و رجوع به بحل و بحل کردن و بحلی شود.کلمات دیگر: