خاک کردن پشت کسی را به خاک رساندن .
بخاک کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بخاک کردن. [ ب ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خاک کردن. پشت کسی را به خاک رساندن. به اصطلاح کشتی گیران حریف را بر زمین نواختن و از جا برداشته به هر دو دست و دو پا مثل چاروا استاده کردن. ( آنندراج ) :
چه شود گر به زمین آری و در خاک کنی
با فلک کشتی خصمانه خود پاک کنی.
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده خورشید را به خاک کنیم.
چه شود گر به زمین آری و در خاک کنی
با فلک کشتی خصمانه خود پاک کنی.
میرنجات.
|| دفن کردن. ( آنندراج ). خاک کردن : سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده خورشید را به خاک کنیم.
سلیم.
کلمات دیگر: