فرسوده گشتن. [ ف َ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیر شدن. فرسوده شدن :
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر؟
مبر حاجت به نزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی.
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر؟
سعدی.
|| ملول شدن. رنجور شدن : مبر حاجت به نزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی.
سعدی ( گلستان ).
رجوع به فرسوده شود.