کلمه جو
صفحه اصلی

غلبون

لغت نامه دهخدا

غلبون. [ غ َ ] ( اِخ ) نام جد محمدبن احمدبن غلبون مصری است. وی مکنی به ابوالطیب بود. از ابوبکر محمدبن نضر سامری حدیث شنید، و ابوالفضل محمدبن جعفر خزاعی وحمزةبن یوسف سهمی از او روایت دارند. ( از انساب سمعانی ورق 410 ب ) ( اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 177 ).

غلبون. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن حسن بن غلبون ، مکنی به ابوعقال. او متصوف و عالم به حدیث و ادب بود. شعر نیز میسرود. وی از اهل قیروان است. به مشرق رفت و در مکه استقرار یافت و از ملازمین حرم گردید و اخبار وی بسیار است. او به سال 291هَ. ق. =904 م. درگذشت. ( از اعلام زرکلی ج 2 ص 760 ).

غلبون . [ غ َ ] (اِخ ) ابن حسن بن غلبون ، مکنی به ابوعقال . او متصوف و عالم به حدیث و ادب بود. شعر نیز میسرود. وی از اهل قیروان است . به مشرق رفت و در مکه استقرار یافت و از ملازمین حرم گردید و اخبار وی بسیار است . او به سال 291هَ . ق . =904 م . درگذشت . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 760).


غلبون . [ غ َ ] (اِخ ) نام جد محمدبن احمدبن غلبون مصری است . وی مکنی به ابوالطیب بود. از ابوبکر محمدبن نضر سامری حدیث شنید، و ابوالفضل محمدبن جعفر خزاعی وحمزةبن یوسف سهمی از او روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 410 ب ) (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 177).



کلمات دیگر: