طماح. [ طِ ] ( ع مص ) بلند نگریستن بچیزی. ( زوزنی ). طمح. منتهی الارب ). || سرکشی کردن. ( منتخب اللغات ). طمح. ( منتهی الارب ). || آرمیدن با زن. ( منتخب اللغات ).
طماح. [ طِ ] ( ع اِمص ) سرکشی ، یُقال : فرس فیه طِماح. || نافرمانی زن از شوی. ( منتهی الارب ).
طماح. [ طَم ْ ما ] ( ع ص )آزمند. حریص. ( منتهی الارب ). شره. ( منتخب اللغات ).
طماح. [ طَم ْ ما ] ( اِخ ) نام مردی از بنی اسد. بعثوه الی قیصر فمحل بامرءالقیس حتی سم. ( منتهی الارب ).
طماح. [ طِ ] ( ع اِمص ) سرکشی ، یُقال : فرس فیه طِماح. || نافرمانی زن از شوی. ( منتهی الارب ).
طماح. [ طَم ْ ما ] ( ع ص )آزمند. حریص. ( منتهی الارب ). شره. ( منتخب اللغات ).
طماح. [ طَم ْ ما ] ( اِخ ) نام مردی از بنی اسد. بعثوه الی قیصر فمحل بامرءالقیس حتی سم. ( منتهی الارب ).