نفس زدن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - نفس کشیدن دم زدن : از آنکه هوا را به نفس زدن گیرد... ۲- سخن گفتن : همدمی طلبد و رفیقی جوید که با او نفسی زند . ۳ - جرات کردن .
لغت نامه دهخدا
نفس زدن. [ ن َ ف َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) دم زدن. نفس کشیدن. ( ناظم الاطباء ). زیستن. زندگی کردن :
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند.
خرقه درانداز و جهانی بگیر.
به که در عشق کسی می زنی.
هر نفسی می زنم ز بازپسین است.
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند.
نفسی می زد و آفاق منور می شد.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
خواهد که نفس زند نیارد.
زیبق شود ترانه داودیم به گوش
آنجا که بلبلی نفسی دلنشین زند.
در ره عشقت نفسی می زنم
بر سر کویت جرسی می زنم.
گاه آن آمد که لختی برزند عاشق نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند.
از توکل نفس تو چند زنی
مرد نامی ولیک کم ززنی.
منذرش پیش بود و نعمان پس.
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم امان دهد ندهد.
تو سالیانها خفتی و آن که بر تو شمرد
دم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند.
خاقانی.
یک دو نفس خوش زن و جانی بگیرخرقه درانداز و جهانی بگیر.
نظامی.
تا به جهان در نفسی می زنی به که در عشق کسی می زنی.
نظامی.
تا نه تصور کنی که بی تو صبورم هر نفسی می زنم ز بازپسین است.
سعدی.
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم.سعدی ( گلستان ).
- نفس زدن صبح ؛ طلوع کردن : صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند.
نظامی.
یا رب آن صبح کجا رفت که شبهای دگرنفسی می زد و آفاق منور می شد.
سعدی.
|| دم برآوردن. لب به شکوه و شکایت گشودن. به اعتراض دهن گشودن. آه کشیدن : شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
منوچهری.
با آینه ضمیر مخدوم خواهد که نفس زند نیارد.
خاقانی.
|| پر گفتن. ( یادداشت مؤلف ). || نغمه کردن. آواز خواندن : زیبق شود ترانه داودیم به گوش
آنجا که بلبلی نفسی دلنشین زند.
طالب ( آنندراج ).
|| سخن گفتن. ( یادداشت مؤلف ) : پیر شبوی گفت ما را ازاین معنی نفسی زن. ( اسرار التوحید ص 208 ). || تلاش کردن : در ره عشقت نفسی می زنم
بر سر کویت جرسی می زنم.
نظامی.
|| استراحت کردن. نفسی به راحت کشیدن. برآسودن : گاه آن آمد که لختی برزند عاشق نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند.
منوچهری.
- نفس زدن از... ؛ به چیزی یا کاری اظهار تعلق و دلبستگی و تمایل نمودن. از آن بسیار سخن گفتن. از آن دم زدن : از توکل نفس تو چند زنی
مرد نامی ولیک کم ززنی.
سنائی.
می زد از نزهت و شکار نفس منذرش پیش بود و نعمان پس.
نظامی.
- یک نفس زدن ؛ یکدم فراغت یافتن. لحظه ای راحت و آرامش یافتن : یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم امان دهد ندهد.
خاقانی.
- || یک نفس. یک لحظه : تو سالیانها خفتی و آن که بر تو شمرد
دم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
پیشنهاد کاربران
نفس زدن : تنفس کردن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 263 ) .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 263 ) .
کلمات دیگر: