مترادف ممسک : بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ
متضاد ممسک : سخی، کریم
parsimonious
cheeseparing, close , mean, niggardly, parsimonious, penurious, stingy, tightfisted
بخیل، تنگچشم، تنگنظر، خسیس، زفت، گرسنهچشم، لئیم، ناننخور، نظرتنگ ≠ سخی، کریم
ممسک . [ م ُ س َ] (ع ص ) اسبی که دست و پای سفید دارد. (مهذب الاسماء). از انواع تحجیل (سپیدی دست و پای اسب ) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و رجوع به مُمسکة شود.
ممسک . [ م ُ م َس ْ س َ ] (ع ص ) داروی مشک آمیخته . (آنندراج ): دواء ممسک ؛ داروی مشک آمیخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جامه ٔ رنگ کرده به مشک . (آنندراج ). ثوب ممسک ؛ جامه رنگ کرده به مشک . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || مطیب به مشک . (از اقرب الموارد). به مشک آلوده . مشکین . مشک آلود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ناصرخسرو.
نظامی .
نظامی .
سعدی (بوستان ).
سعدی (بوستان ).
سعدی .