کلمه جو
صفحه اصلی

ممسک


مترادف ممسک : بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ

متضاد ممسک : سخی، کریم

فارسی به انگلیسی

parsimonious


parsimonious, mean, niggardly, penurious, stingy, cheap, tight, cheeseparing, close, tightfisted

cheeseparing, close , mean, niggardly, parsimonious, penurious, stingy, tightfisted


مترادف و متضاد

بخیل، تنگ‌چشم، تنگ‌نظر، خسیس، زفت، گرسنه‌چشم، لئیم، نان‌نخور، نظرتنگ ≠ سخی، کریم


parsimonious (صفت)
خسیس، ممسک، صرفه جو

excessively economical (صفت)
ممسک

فرهنگ فارسی

امساک کننده، بخیل، خسیس
( اسم ) ۱ - امساک کننده بخیل . ۲ - چنگ در زننده .
داروی مشک آمیخته . دواد ممسک داروی مشک آمیخته . یا جامه رنگ کرده بمشک .

فرهنگ معین

(مُ س ) [ ع . ] (اِفا. ) بخیل ، خسیس .

لغت نامه دهخدا

ممسک . [ م ُ س َ] (ع ص ) اسبی که دست و پای سفید دارد. (مهذب الاسماء). از انواع تحجیل (سپیدی دست و پای اسب ) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و رجوع به مُمسکة شود.


ممسک. [م ُ س ِ ] ( ع ص ) چنگ درزننده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). || بازدارنده از خروج. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آنکه خود را نگاه می دارد از خروج. || آنکه بازمی دارد خویشتن را از گفتن. ( ناظم الاطباء ). خاموش. || گیرنده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بازگیرنده : مایفتح اﷲ للناس من رحمة فلاممسک لها ( قرآن 2/35 )؛ آنچه اﷲ بگشاید مردمان را از بخشایش ، بازگیرنده ای نیست آن را. ( کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 157 ). || زُفت و آزمند و بخیل و لئیم و طمعکار و تنگ دست و خسیس و دارای خست و کم خرج. ( ناظم الاطباء ). بخیل. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). سیاه کاسه. ژکور :
بسا ممسک که نعمت جمع آورد
که مرد و قحبه اش با دیگری خورد.
ناصرخسرو.
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضا ممسک وقدرت بخیل.
نظامی.
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین.
سعدی ( بوستان ).
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت.
سعدی ( بوستان ).
ممسک برای مال ، همه سال تنگدست
سعدی به روی خوب همه روز خرم است.
سعدی.
محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. ( گلستان ). || ( اِ ) در مفردات مراد از آن اسطوخدوس و در مرکبات سوطیرا است. رجوع به اسطوخودوس در همین لغت نامه و سوطیرا در تذکره داود ضریر انطاکی ص 210 شود.

ممسک. [ م ُ س َ] ( ع ص ) اسبی که دست و پای سفید دارد. ( مهذب الاسماء ). از انواع تحجیل ( سپیدی دست و پای اسب ) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). و رجوع به مُمسکة شود.

ممسک. [ م ُ م َس ْ س َ ] ( ع ص ) داروی مشک آمیخته. ( آنندراج ): دواء ممسک ؛ داروی مشک آمیخته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || جامه رنگ کرده به مشک. ( آنندراج ). ثوب ممسک ؛ جامه رنگ کرده به مشک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || مطیب به مشک. ( از اقرب الموارد ). به مشک آلوده. مشکین. مشک آلود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

ممسک . [ م ُ م َس ْ س َ ] (ع ص ) داروی مشک آمیخته . (آنندراج ): دواء ممسک ؛ داروی مشک آمیخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جامه ٔ رنگ کرده به مشک . (آنندراج ). ثوب ممسک ؛ جامه رنگ کرده به مشک . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || مطیب به مشک . (از اقرب الموارد). به مشک آلوده . مشکین . مشک آلود. (یادداشت مرحوم دهخدا).


ممسک . [م ُ س ِ ] (ع ص ) چنگ درزننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || بازدارنده از خروج . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آنکه خود را نگاه می دارد از خروج . || آنکه بازمی دارد خویشتن را از گفتن . (ناظم الاطباء). خاموش . || گیرنده . (یادداشت مرحوم دهخدا). بازگیرنده : مایفتح اﷲ للناس من رحمة فلاممسک لها (قرآن 2/35)؛ آنچه اﷲ بگشاید مردمان را از بخشایش ، بازگیرنده ای نیست آن را. (کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 157). || زُفت و آزمند و بخیل و لئیم و طمعکار و تنگ دست و خسیس و دارای خست و کم خرج . (ناظم الاطباء). بخیل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). سیاه کاسه . ژکور :
بسا ممسک که نعمت جمع آورد
که مرد و قحبه اش با دیگری خورد.

ناصرخسرو.


یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.

نظامی .


گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضا ممسک وقدرت بخیل .

نظامی .


بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین .

سعدی (بوستان ).


نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت .

سعدی (بوستان ).


ممسک برای مال ، همه سال تنگدست
سعدی به روی خوب همه روز خرم است .

سعدی .


محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست . (گلستان ). || (اِ) در مفردات مراد از آن اسطوخدوس و در مرکبات سوطیرا است . رجوع به اسطوخودوس در همین لغت نامه و سوطیرا در تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 210 شود.

فرهنگ عمید

۱. امساک کننده، بخیل، خسیس.
۲. چنگ درزننده.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُمْسِکَ: بازدارنده - جلوگیر
ریشه کلمه:
مسک (۲۷ بار)

جدول کلمات

شح

پیشنهاد کاربران

بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ

معنای حقوقی : کسی که دیگری را نگه میدارد تا قاتل وی را بکشد

در حقوق جزا، در بحث مجازات معاونت در جرم:
در شرع برای ممسک ( یعنی کسی که شخصی را نگه می دارد تا دیگری او را بکشد ) حبس ابد در نظر گرفته شده است.

کنس . . .

از نظر شرعی
رفتار کسی است که با نگهداری و سلب قدرت حرکت از مجنی علیه به قاتل کمک می کند که او را به قتل برساند
حقوق جزا عمومی جلد دوم نوشته دکتر محمد علی اردبیلی

کسی که امساک می کند، فردی که از چیزی خودداری می کند. بازدارنده.

شح ، خسیس


کلمات دیگر: