کلمه جو
صفحه اصلی

ثمغ

لغت نامه دهخدا

ثمغ. [ ث َ ] ( ع مص )سرکوفتن. سرشکستن. || سپیدی را به سیاهی آمیختن. || ثمغ راس بحنا؛ نیک رنگ کردن سررا به حنا. || ثمغ راس بدهن ؛ روغن مالیدن به سر. || ثمغ ثوب ؛ نیک سرخ کردن جامه.

ثمغ. [ ث َ ] ( اِخ ) مالی بود در مدینه عمربن الخطاب را که آنرا وقف کرد و بعضی گویند زمینی بوده است او را و بعضی گفته اند موضعی است به خیبر و بعضی گفته اند اول جائی است که تصدق کرده شد در اسلام. ( منتهی الارب ). بعضی از مغاربه آنرا با فتح ثا و میم میخوانند. ( مراصد الاطلاع ).

ثمغ. [ ث َ ] (اِخ ) مالی بود در مدینه عمربن الخطاب را که آنرا وقف کرد و بعضی گویند زمینی بوده است او را و بعضی گفته اند موضعی است به خیبر و بعضی گفته اند اول جائی است که تصدق کرده شد در اسلام . (منتهی الارب ). بعضی از مغاربه آنرا با فتح ثا و میم میخوانند. (مراصد الاطلاع ).


ثمغ. [ ث َ ] (ع مص )سرکوفتن . سرشکستن . || سپیدی را به سیاهی آمیختن . || ثمغ راس بحنا؛ نیک رنگ کردن سررا به حنا. || ثمغ راس بدهن ؛ روغن مالیدن به سر. || ثمغ ثوب ؛ نیک سرخ کردن جامه .



کلمات دیگر: