کلمه جو
صفحه اصلی

حاکم بامر ا

لغت نامه دهخدا

حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْ لاه ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قُبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفه مسترشد باﷲبن مستظهر باﷲ. هنگام سقوط بغداد به دست مغولان ، وی پنهان گردید و نجات یافت ، و با جمعی از یاران به نزد حسین بن فلاح امیر بنی خفاجة شد و مدتی نزد او ببود و سپس به دمشق نزد امیر عیسی بن مهنا رفت و چون ناصر ملک دمشق خبر یافت او را بخواند ولی در این زمان تتار هجوم آوردند، و چون ملک مظفر به دمشق آمد، امیر قلج بغدادی را به طلب او فرستاد، و وی با عده ای از امراء عرب با او بیعت کردند، و با لشکر مغول مصاف داد و غالب شد و غانه و حدیثه و هیت را فتح کرد. و سپس علاءالدین طیبرس نائب دمشق با او مکاتبه کرد و ملک ظاهر بیبرس او را دعوت کرد. حاکم به دمشق آمد، وی را به قاهره نزد ظاهر فرستادند لیکن چون نزدیک قاهره رسید ترسید اگر به شهر درآید او را به زندان افکنند. پس به حلب بازگشت و صاحب حلب و رؤساء با اوبیعت کردند. وی خلق بسیار گرد آورده قصد غانة کرد، پس در غانه نزد مستنصر شد و از او اطاعت کرد لیکن مستنصر در این حوادث هلاک شد و حاکم به طرف رحبه نزد عیسی بن مهنا شد، و با ملک ظاهر بیبرس مکاتبه کرد، بیبرس او را به قاهره خواند، حاکم نیز اجابت کرده با فرزند و جماعتی بدانجا شتافت ، بیبرس با او بخلافت بیعت کرد و خلافت او چهل واند سال طول کشید. بیبرس حاکم را در دژ بزرگ قلعه نگاه داشت و در جامع کبیر قلعه بنام او خطبه میخواندند. شیخ قطب الدین گوید: روز پنجشنبه ٔهشتم محرّم سال 661 هَ . ق . بود سلطان بار عام داد و خود بنشست و حاکم بامر اﷲ سواره تا نزدیک ایوان بزرگ قلعه ٔ جبل بیامد و نزدیک سلطان بنشست ، و این پس از اثبات نَسَب او بود. پس سلطان بنزد او شد و به امارت مؤمنان با او بیعت کرد، سپس حاکم به نزد سلطان شد و امور مملکت از جانب خود بدو تفویض کرد. آنگاه همگی مردم با او بیعت کردند. در روز بعد که آدینه بود،حاکم خطبه ٔ جمعه بخواند و در آن از جهاد و امامت سخن گفت و درباره ٔ هتک حرمت خلافت بغداد اشاره کرده گفت : و این سلطان ملک ظاهر به یاری امامت هنگامی برخاست که امامت بی یار و یاور شده بود و سپاه کفر را پس ازآنکه کشور اسلام را لگدکوب کرده بودند تار و مار ساخت . و آغاز این خطبه چنین بود: الحمد ﷲ الذی أقام لاَّل العباس رکناً و ظهیراً... و پس از آن بتمامی اکناف نامه نوشتند و مردم را بخلافت او خواندند و در رمضان سال 663 سلطان خلیفه را در دژ محجوب داشت و مردم را از دیدار او منع کرد و علت آن بود که یاران خلیفه درباب امور دولت مداخله میکردند، و تا سال 701 خلافت حاکم ادامه داشت و سلاطین را او خلعت و تاج میداد. وفات حاکم شب جمعه هیجدهم جمادی الاولای سال 701 بود، و عصرآن روز در پائین قلعه ٔ سوق الخیل بر جنازه ٔ او نماز گزاردند و اعیان و اشراف و وزراء پیاده تشییع جنازه ٔاو کردند. و او در نزدیکی قبر سیده نفیسه دفن شد. وی نخستین کسی از آل عباس است که بدانجا دفن شد و تاکنون (اوائل مائه ٔ دهم هجری ) دفن اموات ایشان در آن قبرستان ادامه دارد. وی ولایت عهد خلافت را پس از خود بنام فرزند خویش ابن [ ظ: ابو ] الربیع سلیمان کرده بود. و پس از مرگ او بنام ابوالربیع خطبه خوانده شد. (تاریخ الخلفاء تألیف جلال الدین سیوطی صص 317 - 321).
حاکم اول در آغاز کار فرزند خود محمد ملقب به مستمسک را به ولایت عهد خلافت گماشت و چون محمد مستمسک در حیات پدر وفات کرد حاکم ولایت عهد به پسر او ابراهیم واثق فرزند مستمسک بن حاکم داد لیکن چون او را نالایق یافت عزل کرده و ولایت عهد را به فرزند بلافصل خود ابوالربیع ملقب به مستکفی واگذاشت و از این روی میان ابراهیم واثق و عم او مستکفی شکرآب بود و همواره واثق سلطان را نسبت به مستکفی بدبین میساخت . (تاریخ الخلفاء ص 324). هندوشاه گوید: نکته ٔ غریبه : چون سلطان مسعود مقتفی را خلافت داد بعد از آن خلافت تا آخر دولت عباسیان که سنه ٔ ست وخمسین و ستمائه [656] تاریخ آنست بماند، و حق سبحانه تعالی روا نداشت که فرزندان راشد بکلی از منصب آباء و اجداد محروم و ممنوع شوند، خلافت از اعقاب مقتفی به اعقاب راشد رسید، و خلیفه ای که اکنون [ سال تألیف 724 ] در مصر موجود است و خطبه ٔ او بنام او کنند وسلاطین آن بلاد او را عزیز دارند از فرزندان راشد است و نام و نسبش بر این گونه : الحاکم ابوالعباس احمدبن ابی الحسن بن ابی بکر علی الفتی بن ابی جعفر منصوربن الفضل ، و هو الراشد. سید نسابه بدرالدین حسن بن علی حسینی نسابه ٔ مصر گفت : چون ابوالعباس به مصر آمد و نسب خویش بنمود، و اهل مصر با او بیعت کردند، من در نسب او توقف کردم ، زیرا که پیش من به ثبوت نرسیده بود، و در شجره ٔ خویشتن نیافتم . پیغمبر را بخواب دیدم که فرمود نام او الحاق کن که از ماست . (تجارب السلف ص 303 و 304). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. زرکلی گوید: ابوالعباس احمدبن علی بن احمدبن مسترشدبن مستظهر، دومین خلیفه ٔ عباسی مصر است که در زمان الظاهر بیبرس پس از آنکه خبر مفقود شدن مستنصر منتشر شده بود ظهور کرد و پیوستگی نسب خویش به عباسیان را نزد بیبرس بسال 660 اثبات کرد، پس بیبرس با او بیعت کرد و آنچه با مستنصر بود بدو تفویض و خطبه و سکه بنام او کرد، و او را معززاً در برج زندانی کرد و وی آنجا ببود تا سال 701 که در قاهره بمرد. و از امر سلطنت هیچ بدست او نبود. (زرکلی ج 1 ص 55).


حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْلاه ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن مستکفی باﷲ ابوالربیع سلیمان بن حاکم بامر اﷲ اول ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفة مسترشد باﷲبن مستظهر باﷲ عباسی ، مشهور به حاکم دوم . سیوطی گوید: چون حاکم بامر اﷲ اول ولایت عهد خلافت را به فرزند خود محمد ملقب به مستمسک سپرد و محمد مستمسک در حیات پدر وفات کرد، حاکم اول ولایت عهد را به فرزند او ابراهیم واثق بن محمد مستمسک بن حاکم اول واگذار کرد ولی چون او را نالایق دید وی را عزل کرد و ولایت عهد را به فرزند بلافصل خود ابوالربیع مستکفی باﷲ سپرد و او عم ابراهیم واثق بود، و پس از مرگ حاکم اول سلطان با مستکفی بیعت کرد لیکن ابراهیم واثق همواره میان مستکفی و سلطان ملک ناصر نمامی و تضریب میکرد تا آنجا که چون مستکفی فرزند خود حاکم دوم احمد را بخلافت نصب و سپس وفات کرد سلطان عمل او را نپذیرفت و با ابراهیم واثق بیعت کرد ولیکن چون هنگام مرگ سلطان دررسید پشیمان شد، وصیت کرد تا ابراهیم واثق را عزل و با حاکم دوم بیعت کردند و این در محرم سال 742 هَ . ق . بود. (تاریخ الخلفاء ص 324). پس از مرگ ملک ناصر، ملک منصور ابوبکربن ملک ناصر در یازدهم ذیحجه ٔ سال 741 به تخت نشست وابراهیم واثق و پسرعم او حاکم دوم را با قضاة مصر در مجلسی گرد آورد و استفتاء کرد که مستحق خلافت کیست ؟ابن جماعة پاسخ داد مستکفی در شهر قوص بدرود حیات گفته و فرزند خود احمد را به خلافت منصوب کرده و چهل عادل به گواهی گرفته است و این مسئله نزد وکیل من در آن شهر ثابت شده و نزد من نیز ثابت است . پس سلطان ابراهیم را عزل و با حاکم دوم بیعت کرد، قضاة و امراء نیز بیعت کرده و از این روز لقب حاکم بامر اﷲ که لقب جدّ او بود بدو داده شده . ابن فضل اﷲ در کتاب مسالک پس از ذکر فضایل و مناقب بیشمار او متن بیعت نامه ٔ او را چنین آورده است : بسم اﷲ الرحمن الرحیم . «ان ّ الذین یبایعونک انما یبایعون اﷲ - الی قوله ... - عظیماً» . هذه بیعة رضوان و بیعة احسان ، و جمعیة رضی یشهدها الجماعة و یشهد علیها الرحمن ، بیعة یلزم طائرها العنق و یحوم بسائرها و یحمل انبائها البراری و البحار، مشجونةالطرق ، بیعة یصلح اﷲبها الأمة و یمنح بسببها النعمة، و یتجاری الرفاق ویسری الهناء فی الاَّفاق ، و تتزاحم لزهر الکواکب علی حوض المجرة الدقاق ، بیعة سعیدة میمونة شریفة بها السلامة فی الدین و الدنیا مضمونة، بیعة صحیحة شرعیة ملحوظة مرعیة، بیعة تسابق الیها کل نیة، و تطاوع کل طویة و یجتمع علیها شتات البریة، بیعة یستهل بها الغمام ، و یتهلل البدر التمام ، بیعة متفق علیها الاجماع و الاجتماع و لبسط الایدی الیها انعقد علیها الاجماع ، فاعتقدصحتها من سمع اﷲ و اطاع . و بذل فی تمامها کل امری ءما استطاع . حصل علیها اتفاق الابصار و الاسماع و وصل بها الحق الی مستحقه و اقره الخصم و انقطع النزاع . یضمنها کتاب مرقوم یشهده المقربون و تلقاه الأئمة الأقربون . الحمد ﷲ الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا أن هدانا اﷲ ، ذلک من فضل اﷲ علینا و علی الناس و الینا و ﷲ الحمد و الی بنی العباس اجمع علی هذه البیعة ارباب العقد و الحل ، و اصحاب الکلام فیما قل و جل ّ، و ولاةالأمور و الحکام ، و ارباب المناصب و الاحکام حملة العلم و الاعلام ، و حماة السیوف و الاقلام ، و اکابر بنی عبدمناف ، و من انخفض قدره و اناف ، و سروات قریش و وجوه بنی هاشم و البقیة الطاهرة من بنی العباس ، و خاصةالأئمة و عامةالناس بیعة تری بالحرمین خیامها، و تخفق بالماء زمین اعلامها و تتعرف بعرفات برکاتها و تعرف بمنی و یؤمن علیها یوم الحج الاکبر، و تؤم مابین الرکن و المقام و الحجر، و لایبتغی بها الا وجه اﷲ الکریم بیعة لایحل عقدها و لاینبذ عهدها لازمه جازمة، دائبة دائمة، تامة عامة، شاملة کاملة، صحیحة صریحة، متعبة مریحة، و لا من یوصف بعلم و لا قضاء، و لا من یرجع الیه فی اتفاق و لا امضاء، و لا امام مسجد و لا خطیب و لا ذوفتوی یسئل فیجیب ، و لا من لزم المساجد و لا من تضمهم اجنحة المحاریب و لا من یجتهدفی رأی فیخطی ء او یصیب ، و لا محدث بحدیث ، و لا متکلم فی قدیم و حدیث ، و لا معروف بدین و صلاح ، و لا فرسان حرب و کفاح ، و لا راشق بسهام ، و لا طاعن برماح ، و لا ضارب بصفاح ، و لا ساع بقدم ، و لا طائر بجناح ، و لا مخالطللناس و لا قاعد فی عزلة، و لا جمع کثرة و لا قلة، و لامن یستقبل بالجوزاء لواؤه ، و لا من یعلو فوق الفرقدین نواؤه و لا باد و لا حاضر، و لا مقیم و لا سائر، و لا أول و لا آخر و لا مسرّ فی باطن و لا معلن فی ظاهر، و لا عرب و لا عجم ، و لا راعی ابل و لا غنم ، و لا صاحب اناة و لا بدار، و لا ساکن فی حضر و بادیة بدار، و لا صاحب عمد و لا جدار، و لا ملجج فی البحار الذاخرة و البراری و القفار و لا من یعتلی صهوات الخیل ، و لا من یسبل علی العجاجة الذیل و لا من تطلع علیه شمس النهار و نجوم اللیل ، و لا من تظله السماء و تقله الارض ، و لا من تدل علیه الاسماء علی اختلافها و ترفع درجات بعضهم علی بعض ، حتی آمن بهذه البیعة و أمن (علیها) و امن بها،و من اﷲ علیه و هداه الیها، و أقرّ بها و صدق ، و غض ّ لها بصره خاشعاً لها و أطرق ، و مدّ الیها یده بالمبایعة، و معتقده بالمتابعة، و رضی بها و ارتضاها، و اجاز حکمها علی نفسه و امضاها، و دخل تحت طاعتها وعمل بمقتضاها و قضی بینهم بالحق و قیل : الحمد ﷲ رب ّالعالمین ، و انه لما استأثر اﷲ بعبده سلیمان ابی الربیع الامام المستکفی باﷲ امیرالمؤمنین کرم اﷲ مثواه و عوضه عن دارالسلام بدارالسلام ، و نقله مزکی یدیه عن شهادة الاسلام بشهادة الاسلام ، حیث آثره بقربه ، و مهد لجنبه . و اقدمه علی ما قدمه من مرجو عمله و کسبه ، و خار له فی جواره فریقاً، و انزله مع الذین انعم اﷲ علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقاً. اﷲ اکبر لیومه لولا مخلفه کانت تضیق الارض بما رحبت ، و تجزی کل نفس بما کسبت ، و تنباء کل سریرة ما ادخرت و ما جنت ، لقد اضطرم سعیر الاّ انّه فی الجوانح ، لقد اضطرب منبر و سریر لولا خلفه الصالح ،لقد اضطر مأمور و أمیر لولا الفکر بعده فی عاقبة المصالح . و لم یکن فی النسب العباسی و لا فی البیت المسترشدی و لا فی غیره من بیوت الخلفاء من بقایا آبائهم و جدود، و لا من تلده أخری اللیالی و هی عاقر غیر ولود من تسلم الیه أمة محمد عقد نیاتها و سر طویاتها الا واحد. و این ذلک الواحد، هو و اﷲ من انحصر فیه استحقاق میراث آبائه الاطهار، و تراث اجداده الاخیار و لاشی ٔ هو الا ما اشتمل علیه رداء اللیل و النهار. و هوولد المنتقل الی ربه . و ولد الامام الذاهب لصلبه المجمع علی انه فی الایام فرد هذا الانام و هکذا فی الوجود الامام . و انه الحائز لما زرت علیه جیوب المشارق و المغارب ، و الفائز بملک مابین المشارق و المغارب . الراقی فی صفح السماء هذه الذرة المنیفة. الباقی بعد الائمة الماضین ، و نعم الخلیفة، المجتمع فیه شروط الامامة. المتضع ﷲ و هو ابن بیت لایزال الملک فیهم الی یوم القیامة (!) الذی یفضح السحاب نائله . و الذی لایعزه عالده و لایغره عاذله . و الذی ماارتقی صهوة المنبر بحضرة السلطان زمانه الا قال بامره و قام قائمه ، و لا قعدعلی سریر الخلافة الا و عرف انه ما خاب مستکفیه و لا غاب حاکمه . نائب اﷲ فی ارضه . و القائم مقام رسوله (ص )و خلیفته و ابن عمه ، و تابع عمله الصالح و وارث علمه ، سیدنا و مولانا عبداﷲ و ولیه ابوالعباس الامام الحاکم بامر اﷲ امیرالمؤمنین اید اﷲ ببقائه الدین . و طوق بسیفه الملحدین . و کبت تحت لوائه المعتدین و کتب له النصر الی یوم الدین . و کب بجهاده علی الاذقان طوائف المفسدین ، و اعاذ به الأرض ممن لایدین بدین و اعاد بعدله ایام آبائه الخلفاء الراشدین و الائمة المهدیین ، الذین قضوا بالحق و به کانوا یعدلون ، و علیه کانوا یعملون . و نصر انصاره و قدّر اقتداره ، و اسکن فی القلوب سکینته و وقاره و مکن له فی الجود و جمع له اقطاره و لما انتقل الی اﷲ ذلک السید و لقی اسلافه ، و نقل الی سریر الجنة عن سریر الخلافة، و خلا العصر من امام یمسک ما بقی من نهاره ، و خلیفة یغالب مزید اللیل بأنواره و وارث نبی بمثله و مثل آبائه استغنی الوجود بعد ابن عمه خاتم الانبیاء عن نبی یقتفی علی آثاره و مضی و لم یعهد، فلم یبق اذ لم یوجد النص الا الاجماع . و علیه کانت الخلافة بعد رسول اﷲ (ص ) بلانزاع . اقتضت المصلحة الجامعة عقد مجلس کل طرف به معقود، و عقد بیعة علیهااﷲ و الملائکة شهود، و جمع الناس له و ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود. فحضر من لم یعباء بعده بمن یخلف ، و لم یر بائعه و قد مد یده طامعاً لمزیدها و قد تکلف ، و اجمعوا علی رأی واحد استخاروا اﷲ فیه فخار و أخذ یمین یمد لها الایمان و یشهد بها الایمان و یعطی علیها المواثیق و تعرض امانتها علی کل فریق ، حتی تقلد کل من حضر فی عنقه هذه الامانة، و حط علی المصحف الکریم یده و حلف باﷲ و اتم ایمانه . و لم یقطع و لا استثنی و لا تردد و من قطع عن غیر قصد اعاد و جدد، و قد نوی کل من حلف ان النیة فی یمینه نیة من عقدت له هذه البیعة، و نیة من حلف له ، و تذمم بالوفاء له فی ذمته ، و تکفله علی عادة ایمان البیعة و شروطها و احکامها المرددة و اقسامها المؤکدة بأن یبذل لهذا الامام المفترض الطاعة الطاعة و لایفارق الجمهور و لایفر عن الجماعة الجماعة و غیرذلک مما تضمنته نسخ الایمان المکتتب فیها اسماء من حلف علیها مما هو مکتوب بخطوط من یکتب منهم و خطوط العدول الثقات عمّن لم یکتبوا و أذنوا أن یکتب عنهم حسبما یشهد به بعضهم علی بعض و یتصادق علیه اهل السماء و الأرض ، بیعة تم بمشیئة اﷲ تمامها و عم بالصوب المغدق غمامها، و قالوا: الحمد ﷲ الذی أذهب عنا الحزن ، و وهب لنا الحسن ، ثم الحمد ﷲ الکافی عبده الوافی لمن یضعف علی کل موهبة حمده . ثم الحمد ﷲ علی نعمة یرغب امیرالمؤمنین فی ازدیادها. و یرهب الا أن یقاتل أعداء اﷲ بامدادها، و یدأب بها من ارتقی منابر ممالکه بما بان من مباینة اضدادها نحمده و الحمدﷲ ثم الحمد ﷲ کلمة لایمل من تردادها و لایحل بما تفوق السهام من سدادها و لایبطل الا علی ما یوجب تکثیر اعدادها و تکبیر اقدار اهل ودادها و تصغیر التحقیر. لا التحبیب لاندادها. و نشهد ان لا اله الا اﷲ وحده لا شریک له شهادة تقایس دماء الشهداء و امداد مدادها. و تنافس طرر الشباب و غرر السحاب علی استمدادها. و تتجانس رقومها المدبجة، و ما تلبسه الدولة العباسیة من شعارها. و اللیالی من دثارها. و الاعداء من حدادها. و نشهد ان محمداً عبده و رسوله و علی جماعة اهله و من خلف من ابنائها، و سلف من اجدادها. و رضی اﷲ عن الصحابة اجمعین ، و التابعین لهم باحسان الی یوم الدین . و بعد فان امیرالمؤمنین لما اکسبه اﷲ من میراث النبوة ما کان لجده . و وهبه من الملک السلیمانی لاینبغی لأحد من بعده ، وعلمه منطق الطیر مما یتحمله حمائم البطائق من بدایع البیان . و سخر له من البرید علی متون الخیل ما سخره من الریح لسلیمان . و آتاه اﷲ من خاتم الانبیاء ما امتدبه ابوه سلیمان و تصرف . و اعطاه من الفخاریة من اطاعه کل مخلوق و لم یتخلف . و جعل له من لباس بنی العباس ما یقضی له سواده بسودد الاجداد، و ینفض علی ظل الهدب ما فضل به عن سویداء القلب و سواد البصر من السواد.و یمد ظله علی الأرض و کل مکان دار ملک ، و کل مدینةبغداد. و هو فی لیله السجاد، و فی نهاره العسکری ، وفی کرمه جعفر و هو الجواد. یدیم الابتهال الی اﷲ تعالی فی توفیقه و الابتهاج بما یغص ّ کل عدوّ بریقه یبداء یوم هذه المبایعة بما هو الاهم من مصالح الاسلام و مصالح الاعمال فیما تتحلی به الایام ، و یقدم التقوی امامه و یقرر علیها احکامه ، و یتبع الشرع الشریف و یقف عنده و یوقف الناس ، و من لایحمل امره طائعاً علی العین یحمله غصباً علی الرأس . و یعجل امیرالمؤمنین بما استقر به النفوس و یرد به کید الشیطان و انه یؤس و یأخذ بقلوب الرعایا و هو غنی عن هذا و لکنه یسوس و امیرالمؤمنین یشهد اﷲ علیه و خلقه بأنه أقرولی کل أمر من ولاة امور الاسلام علی حاله و استمر به فی مقیله تحت کنف ظلاله علی اختلاف طبقات ولاة الامور و طرقات الممالک و الثغور، براً و بحراً، سهلاً و وعراً، شرقاً و غرباً، بعداً و قرباً، و کل جلیل و حقیر، و قلیل و کثیر، و صغیر و کبیر، و ملک و مملوک ، و امیر و جندی . یبرق له سیف شهیر، و رمح ظهیر، و مع من هؤلاء من وزراء و قضاة و کتاب . و من له تدقیق فی انشاء و تحقیق فی حساب ، و من یتحدث فی برید و خراج . و من یحتاج الیه ، و من لایحتاج . و من فی التدریس و المدارس و الربط و الزوایا و الخوانق . و من له اعظم التعلقات و ادنی العلائق . و سائر ارباب المراتب و اصحاب الرواتب . ومن له من مال اﷲ رزق مقسوم ، و حق مجهول او معلوم . واستمر کل امری ء علی ما هو علیه ، حتی یستخیر اﷲ و یتبین له ما بین یدیه ، و من ازداد تأهیله زاد تفضیله ، و الاّ فامیرالمؤمنین لایرید الا وجه اﷲ. و لایحابی احداً فی دین اﷲ و لایحابی حقاً فی حق ، فان المحاباة الحق مداجاة علی المسلمین ، و کلما هو مستمر الی الاَّن مستقر علی حکم اﷲ مما فهمه اﷲ له و فهمه سلیمان . لایغیر امیرالمؤمنین فی ذلک و لا فی بعضه تغییراً. شکراًﷲ علی نعمه ، و هکذا یجازی من شکر. و لایکدر علی احد مورد انزه اﷲ نعمه الصافیة به عن الکدر. و لایتأول فی ذلک متأول ، الا من جحد النعمة و کفر. و لایتعلل متعلل ، فان امیرالمؤمنین نعوذ باﷲ و نعیذ ایامه الغرر من الغیر. و أمر امیرالمؤمنین اعلی اﷲ امره ان یعلن الخطباء بذکره و ذکر سلطان زمانه علی المنابر فی الاَّفاق . و أن یضرب باسمهما النقود، و تسیر بالاطلاق . ویوشح بالدعاء لهما عطف اللیل و النهار. و یصرح منه بما یشرق و وجه الدرهم و الدینار، و قد أسمع امیرالمؤمنین فی هذا المجمع المشهود ما یتناقله کل خطیب . و یتداوله کل بعید و قریب . و مختصره : ان اﷲ امر بأوامر و نهی عن نواه ، و هو رقیب و سیفرغ الالباء لها السجایا و یفرغ الخطباء لها شعوب الوصایا، و تتکمل بهاالمزایا. و یخرج من المشایخ الخبایا من الزوایا. و یسمر بها السمار و یترنم بها الحادی و الملاح . و یرق شجوها باللیل المقمر و یرقم علی جبین الصباح . و تعظ بها مکة بطحاها و یحیا بحدائها قفاه ، و یلقنها کل أب فهمه ابنه ، و یسأل کل ابن نجیب أباه ، و هو لکم أیها الناس من امیرالمؤمنین من سدد علیکم بینة. و الیکم ما دعاکم به الی سبیل اﷲ من الحکمة و الموعظة الحسنة، و لأمیرالمؤمنین علیکم الطاعة، و لولا قیام الرعایا ما قبل اﷲ اعمالهاو لاامسک بها البحر و دحا الارض و أرسی جبالها. و لااتفقت الاَّراء علی من یستحق و جائت الیه الخلافة تجر اذیالها. و أخذها دون بنی أبیه ، و لم تکن تصلح الاله . و لم یکن یصلح الا لها. و قد کفاکم أمیرالمؤمنین السؤال بما فتح اﷲ لکم من ابواب الارزاق و اسباب الارتزاق . و اجراکم علی وفاقکم و علمکم مکارم الأخلاق و أجرأکم علی عوائدکم و لم یمسک خشیة الانفاق و لم یبق لکم علی امیرالمؤمنین الا أن یسیر فیکم بکتاب اﷲ و سنة رسوله (ص ) و یعمل بما یسعد به من یحیی اطال اﷲ بقاء أمیرالمؤمنین من بعده و یزیدعلی من تقدم و یقیم فروض الحج و الجهاد و ینیم الرعایا بعدله الشامل فی مهاد، و امیرالمؤمنین یقیم علی عادة آبائه موسم الحج فی کل عام . و یشمل برّه سکان الحرمین الشریفین و سدنة بیت اﷲ الحرام و یجهر السبیل علی ضالة و یرجو ان یعود علی حاله الاول فی سالف الایام . و یتدفق فی هذین المسجدین بحره الزاخر و یرسل الی ثالثهما فی البیت المقدس ساکب الغمام ، و یقیم بعدله قبور الانبیاء (ص ) اینما کانوا و اکثرهم فی الشام ، والجمع و الجماعات هی فیکم علی قدیم سنتها و قویم سننها و ستزید فی ایام امیرالمؤمنین لمن یضم الیه و فیما یتسلم من بلاد الکفار و یسلم منهم علی یدیه . و أما الجهاد فکفی باجتهاد القائم عن امیرالمؤمنین بمأموره المقلد عنه جمیع ماوراء سریره و امیرالمؤمنین قد وکل منه خلداﷲ ملکه و سلطانه عیناً لاتنام و قلد سیفاً لو أغفت بوارقه لیلة واحدة عن الاعداء سلت خیاله علیهم الاحلام و سیؤکد امیرالمؤمنین فی ارتجاع ماغلب علیه العدی و قد قدم الوصیة بأن یوالی غزو العدو المخذول براً و بحراً و لایکف عمن ظفر به منهم قتلاً و لا أسراً، و لایفک اغلالاً و لا اصراً و لاینفک یرسل علیهم فی البر من الخیل عقباناً و فی البحر غرباناً تحمل کل منهما من کل فارس صقراً و یحمی الممالک ممّن یتخرق اطرافها باقدام و یتحول اکنافها بأقدام و ینظر فی مصالح القلاع و الحصون و الثغور و ما یحتاج الیه من آلات القتال و أمهات الممالک التی هی مرابط البنود و مرابض الأسود و الامراء و العساکر و الجنود و ترتیبهم فی المیمنة و المیسرة و الجناح الممدود و یتفقد احولهم بالعرض بما لهم من خیل تعقد مابین السماء و الارض و ما لهم من زرد موضون و بیض مسها ذهب ذائب فکانت کأنها بیض مکنون و سیوف قواضب و رماح بسبب دوامها من الدماء خواضب و سهام تواصل القسی و تفارقها فتحن حنین مفارق و تزمجر القوس زمجرة مغاضب و هذه جملة اراد امیرالمؤمنین بها اطابة قلوبکم و اطالة ذیل التطویل علی مطلوبکم و دمائکم و اموالکم و اعراضکم فی حمایة. الا ما أباح الشرع المطهر و مزید الاحسان الیکم علی مقدار ما یخفی منکم و یظهر و اما جزئیات الامور فقد علمتم ان من بعد عن امیرالمؤمنین غنی عن مثل هذه الذکری و أنتم علی تفاوت مقادیرکم ودیعة امیرالمؤمنین و کلکم سواء فی الحق عند امیرالمؤمنین و له علیکم اداء النصیحة و ابداء الطاعة بسریرة صحیحة فقد دخل کل منکم فی کنف امیرالمؤمنین و تحت رقه و لزمه حکم بیعته و الزم طائره فی عنقه و سیعلم کل منکم فی الوفاء بما اصبح به علیماً و من أوفی بما عاهد علیه اﷲ فسیؤتیه أجراً عظیماً. هذا قول امیرالمؤمنین ، و قال : و هو یعمل فی ذلک کله بما تحمد عاقبته من الاعمال ، و علی هذا عهد الیه و به یعهد و ما سوی هذافجور لایشهد به علیه و لایشهد و امیرالمؤمنین یستغفراﷲ علی کل حال و یستعیذ به من الاعمال و یسأل أن یمده لما یحب من الاَّمال و لایمد له حبل الامهال و یختم امیرالمؤمنین قوله بما امر اﷲ به من العدل و الاحسان . و الحمد ﷲ و هو من خلق أحمد و قد آتاه اﷲ ملک سلیمان و اﷲ یمتع امیرالمؤمنین بما وهبه و یملکه اقطارالارض و یورثه بعد العمر الطویل عقبه و لایزال علی سدة العلیا قعوده . و لدست الخلافة به أبهة الجلالة کأنه مامات منصوره و لاأودی مهدیه و لا رشیده - انتهی .
ابن حجر در «درر» آرد که نخست او را به لقب مستنصر خواندند، و سپس لقب حاکم گرفت . شیخ زین الدین عراقی گوید:او از بعض متأخرین حدیث شنیده است . وی در طاعون نیمه ٔ سال 753 وفات یافت . و از حوادث زمان او اینکه سلطان منصور را به نام شرب خمر و فساد اخلاق و رابطه ٔ بازنان پدر خویش خلع کرد و او را در زندان قوص کشتند و این سزای اعمال پدر وی درباب خلیفه ٔ وقت بود، و پس از او برادرش ملک اشرف کجک را بتخت نشاندند و او رانیز در همان سال عزل کردند، و برادر دیگر وی احمد ناصر را به سلطنت گماشتند، و عقد بیعت را میان این سلطان و این خلیفه تقی الدین سبکی قاضی شام اجرا کرد ولی در سال 743 احمد ناصر را نیز عزل و برادر دیگر آنان اسماعیل صالح را به تخت نشاند و صالح بسال 746 بمرد، پس حاکم بامر اﷲ برادر دیگر او را بنام شعبان کامل به تخت نشانید و بسال 747 شعبان کشته شد و برادر او امیرالحاج ملقب به مظفر به تخت نشست و بسال 748 اونیز خلع شد و برادر دیگر او حسن ناصر به تخت نشست . و در سال 749 طاعونی عظیم واقع شد. و بسال 752 ناصر نیز خلع شد و برادر دیگر ایشان ملک صالح به تخت نشست و این هشتمین فرزند محمد ناصربن قلاوون بود که به تخت نشست و شیخو را به عنوان اتابک انتخاب کرد. در کتاب «ذیل مسالک » گوید: او نخستین کس بود که در مصر بنام امیرکبیر مشهور گشت . (تاریخ الخلفاء جلال الدین سیوطی چ 1351 هَ . ق . صص 325 - 332). از مطالب فوق برمی آیدکه در زمان حاکم دوم که پنجمین خلیفه ٔ عباسی مصر است برخلاف چهار خلیفه ٔ سابق بر او، سلطه و قدرت حقیقی بدست خلیفه ٔ عباسی بود و وی در مدت خلافت خود چند سلطان را عزل و نصب کرده است ، بعکس خلفاء پیشین که آلت اجرای مقاصد ممالیک مصر بوده اند. (تاریخ الخلفاء سیوطی صص 316 - 348) (از تاریخ ابن کثیر و مسالک و ذیل آن و انباءالغمر و تاریخ بغداد و تاریخ دمشق و اوراق صولی و طیوریات و حلیةالاولیاء و کامل مبرد و امالی ثعلب و جز آن ).


حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْ لاه ] ( اِخ ) ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قُبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفه مسترشد باﷲبن مستظهر باﷲ. هنگام سقوط بغداد به دست مغولان ، وی پنهان گردید و نجات یافت ، و با جمعی از یاران به نزد حسین بن فلاح امیر بنی خفاجة شد و مدتی نزد او ببود و سپس به دمشق نزد امیر عیسی بن مهنا رفت و چون ناصر ملک دمشق خبر یافت او را بخواند ولی در این زمان تتار هجوم آوردند، و چون ملک مظفر به دمشق آمد، امیر قلج بغدادی را به طلب او فرستاد، و وی با عده ای از امراء عرب با او بیعت کردند، و با لشکر مغول مصاف داد و غالب شد و غانه و حدیثه و هیت را فتح کرد. و سپس علاءالدین طیبرس نائب دمشق با او مکاتبه کرد و ملک ظاهر بیبرس او را دعوت کرد. حاکم به دمشق آمد، وی را به قاهره نزد ظاهر فرستادند لیکن چون نزدیک قاهره رسید ترسید اگر به شهر درآید او را به زندان افکنند. پس به حلب بازگشت و صاحب حلب و رؤساء با اوبیعت کردند. وی خلق بسیار گرد آورده قصد غانة کرد، پس در غانه نزد مستنصر شد و از او اطاعت کرد لیکن مستنصر در این حوادث هلاک شد و حاکم به طرف رحبه نزد عیسی بن مهنا شد، و با ملک ظاهر بیبرس مکاتبه کرد، بیبرس او را به قاهره خواند، حاکم نیز اجابت کرده با فرزند و جماعتی بدانجا شتافت ، بیبرس با او بخلافت بیعت کرد و خلافت او چهل واند سال طول کشید. بیبرس حاکم را در دژ بزرگ قلعه نگاه داشت و در جامع کبیر قلعه بنام او خطبه میخواندند. شیخ قطب الدین گوید: روز پنجشنبه ٔهشتم محرّم سال 661 هَ. ق. بود سلطان بار عام داد و خود بنشست و حاکم بامر اﷲ سواره تا نزدیک ایوان بزرگ قلعه جبل بیامد و نزدیک سلطان بنشست ، و این پس از اثبات نَسَب او بود. پس سلطان بنزد او شد و به امارت مؤمنان با او بیعت کرد، سپس حاکم به نزد سلطان شد و امور مملکت از جانب خود بدو تفویض کرد. آنگاه همگی مردم با او بیعت کردند. در روز بعد که آدینه بود،حاکم خطبه جمعه بخواند و در آن از جهاد و امامت سخن گفت و درباره هتک حرمت خلافت بغداد اشاره کرده گفت : و این سلطان ملک ظاهر به یاری امامت هنگامی برخاست که امامت بی یار و یاور شده بود و سپاه کفر را پس ازآنکه کشور اسلام را لگدکوب کرده بودند تار و مار ساخت. و آغاز این خطبه چنین بود: الحمد الذی أقام لاَّل العباس رکناً و ظهیراً... و پس از آن بتمامی اکناف نامه نوشتند و مردم را بخلافت او خواندند و در رمضان سال 663 سلطان خلیفه را در دژ محجوب داشت و مردم را از دیدار او منع کرد و علت آن بود که یاران خلیفه درباب امور دولت مداخله میکردند، و تا سال 701 خلافت حاکم ادامه داشت و سلاطین را او خلعت و تاج میداد. وفات حاکم شب جمعه هیجدهم جمادی الاولای سال 701 بود، و عصرآن روز در پائین قلعه سوق الخیل بر جنازه او نماز گزاردند و اعیان و اشراف و وزراء پیاده تشییع جنازه ٔاو کردند. و او در نزدیکی قبر سیده نفیسه دفن شد. وی نخستین کسی از آل عباس است که بدانجا دفن شد و تاکنون ( اوائل مائه دهم هجری ) دفن اموات ایشان در آن قبرستان ادامه دارد. وی ولایت عهد خلافت را پس از خود بنام فرزند خویش ابن [ ظ: ابو ] الربیع سلیمان کرده بود. و پس از مرگ او بنام ابوالربیع خطبه خوانده شد. ( تاریخ الخلفاء تألیف جلال الدین سیوطی صص 317 - 321 ).

حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ... ابو) منصوربن العزیزبن المعزبن المنصوربن القاسم بن المهدی ، صاحب مصر، مکنی به ابوعلی . وی درحیات پدر به ماه شعبان 383 هَ . ق . ولایت یافت و بروز مرگ پدر مستقل گردید. او مردی بخشنده و خون ریزی بی باک بود و بسیاری از رجال دولت خویش را بازداشت کرد و بکشت و روشی سخت شگفت داشت ، هر زمان احکامی صادر میکرد و مردم را به اجرای آنها ملزم میکرد ازجمله به سال 395 بفرمود تا لعن صحابه را بر دیوارهای مساجد ومقابر و طرق نویسند و به ولاة کشور مصر نوشت که صحابه را لعن کنند، آنگاه به سال 397 مردم را از آن بازداشت و پس از اندکی دستور داد کسانی را که بر صحابه لعنت کنند بزنند و ادب کنند و رسوا گردانند. دیگر اینکه بسال 395 بفرمود تا هر کجا سگی یابند بکشند. دیگراینکه فروش آب جو و ملوخیا و باقلای مصری و ترتیزک و ماهی بی قشر را منع کرد و بر فروشندگان آن سخت گرفت تا آنجا که گروهی از آنان را تازیانه زد و در کوچه ها بگردانید و آنگاه گردن زد. دیگر بسال 402 از فروش مویز (کم یا بسیار) و از هر نوع که باشد نهی کرد و بازرگانان را اجازت نداد که آن را به مصر وارد کنند و سپس مویز بسیار گرد کرده بسوخت و گویند تاوانی آن پانصد دینار بود. و در این سال فروش انگور را منع کرد وگواهان به جیزة فرستاد تا بسیاری درخت مو بریده و گاو بر آن راندند و کوزه های عسل که در انبار آنجا بود و به پنجهزار میرسید گردکرده بشکستند و در نیل سرنگون کردند. هم در این سال ترسایان و جهودان را که خیبری نبودند فرمان داد تا دستار سیاه بر سر گذارند و ترسایان را گفت که زناری بدرازی یک ذراع و وزن پنج رطل به گردن آویزند و جهودان را فرمود که غل های چوبین به وزن زنار ترسایان به گردن کنند و بر مراکب محلاة سوار نشوند بلکه رکب آنان چوبین باشد، و مسلمانان را بخدمت نگیرند و بر خری که کرایه دهنده ٔ آن مسلمان بوَد و کشتیی که راننده ٔ آن مسلمان باشد سوار نشوند و ترسایان آنگاه که به حمام روند صلیب بگردن کنند و جهودان زنگ آویزند تا از مسلمانان شناخته شوند. آنگاه گرمابه های جهودان و ترسایان را از مسلمانان جدا ساخت و بر بالای گرمابه ٔ ترسایان صلیب و ازآن جهودان صورت غل کشید و این بسال 408 بود. و در این سال بفرمود تا کنیسه ای را که قمامة نام داشت ، و کنیسه های دیگر را ویران ساختند و آنچه در آنها بود به مسلمانان بخشید و گروهی از ترسایان پی درپی به اسلام گرویدند و مردم را از بوسیدن زمین به احترام وی و دعا و صلوات که در خطبه ها بر او میفرستادندبازداشت و بجای آن سلام بر امیرالمؤمنین (ع ) را مقرر داشت . و بسال 404 بفرمود تا کسی به تنجیم مشغول نشود و در صناعت نجوم سخن نراند و بفرمود تا ستاره شناسان را تبعید کنند. پس همه ٔ آنان را به محضر قاضی مالک بن سعید بیاوردند و او ایشان را توبه داد و از تبعیدشان چشم پوشید و با نوازندگان نیز چنین کرد. و در شعبان این سال زنان را از رفتن به کوچه ها در شب و روزبازداشت و کفشگران را گفت تا موزه برای زنان ندوزندو صورت نسوان را از گرمابه ها محو کرد و زنان تا هنگام حکومت فرزند وی ظاهر بر این حال بودند، و بر این مدت هفت سال و هفت ماه برآمد و در شعبان سال 411 گروهی از ترسایان که مسلمانی گرفته بودند به کیش خود بازگشتند و حاکم بفرمود تا کنیسه های آنان مرمت کرده آنچه از متاع آن گرفته بودند بازپس دادند. بالجمله اینها شمه ای از احوال اوست و شرح تمام آن بدرازا کشد.
ابوالحسن علی معروف به ابن یونس منجم ، زیجی را که به زیج حاکمی معروف شده است برای او بساخت و آن زیج کبیر و مبسوط است . ابن خلکان گوید: این داستان را از خطّ حافظ ابوطاهر احمدبن محمد سلفی رحمه اﷲتعالی نقل میکنم : روزی حاکم در مجلس خویش نشسته بود و اعیان دولت در آنجا حاضر بودند، یکی از حاضرین این آیه از کتاب خدای بخواند: فلا و ربک لایؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلموا تسلیماً (قرآن 65/4)، و در آن حال که میخواند به حاکم اشارت میکرد، چون از خواندن بپرداخت دیگری که ابن مشجر نام داشت و مردی پارسا بود برخواند: یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذین تدعون من دون اﷲ لن یخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له و ان یسلبهم الذباب شیئاً لایستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ماقدروا اﷲ حق قدره ان اﷲ لقوی ّ عزیز. (قرآن 73/22 - 74). چون از خواندن بپرداخت چهره ٔ الحاکم بگردید آنگاه بفرمود تا ابن مشجر را یکصد دینار بدادند و آن دیگری را چیزی نفرستاد. آنگاه یکی از اصحاب ابن مشجر وی را گفت تو خوی حاکم را میدانی بیم آن میرود که کینه ٔ وی بر تو بجنبد و تو را کیفر دهد، مصلحت آنست که خویشتن از او پوشیده داری ، ابن مشجر آهنگ حج کرد و به کشتی نشست و در دریا غرق شد، آن رفیق وی را در خواب دید و حال او پرسید، گفت مگسان کوتاهی نکرده و ما را بر در بهشت رساندند (اشاره به کلمه ٔ ذباب درآیه ٔ شریفه است ) و این به برکت نیت نیکوی وی بود. حاکم جامع بزرگ قاهره را که پدر وی بنای آن آغاز کرده بود ادامه داد و فرزند او آنرا کامل کرد و در بیرون مصر جامع راشدة را بنا نهاد و آغاز عمارت آن به روزدوشنبه ، هفدهم ربیعالاول بسال 393 بود و تولیت بنای آن حافظ ابومحمد عبدالغنی بن سعید داشت و محراب را ابوالحسن علی بن یونس منجم راست کرد، حاکم مساجدی چند در قاهره [ ن ل : قرافة ] برپای کرد و قرآنها و آلات نقره و پرده ها و حصیرهای سامانیّه ٔ گرانبها بدانها فرستاد و او بیشتر اعمال خویش نقض میکرد. ولادت او به شب پنجشنبه بیست وسوم ربیعالاول سال 375 در قاهره بود. وی تنهائی را دوست داشت و مایل بود تنها بر چارپا نشیند و چنان افتاد که شب دوشنبه بیست وهفتم شوال سال 411به بیرون مصر شد و شب را همه بگردید و نزد قبر فقاعی بامداد کرد آنگاه به شرقی حلوان رفت و دو تن «رکابی » با او بود. پس یک تن از آن دو با نه تن عرب سویدی بازگشتند، آنگاه رکابی دیگر بازآمد و گفت الحاکم رانزدیک گور فقاعی و «مقصبه » بجا گذاشتم ، مردم تا روزپنجشنبه ٔ سلخ آن ماه در انتظار بازگشت او بودند و چون نیامد روز یکشنبه دوم ذوالقعده مظفر صاحب المظلة وخطبای صقلبی و نسیم (متولی الستر) و ابن تشتکین ترکی (صاحب الرّمح ) و گروهی اولیای کتامی و ترکان بدنبال وی بیرون شدند و به دیرالقصر و جائی که سلوان نام دارد رسیدند، آنگاه مردمان قصد کوه کردند و در آن هنگام چشم آنان بر خر اشهب الحاکم که قمر نام داشت و بر قله ٔ کوه بود افتاد و بر دو دست آن نشان ضرب شمشیر بود و زین و لجام بر خود داشت . آن گروه اثر پای حیوان و آنکه از پیش او و کسی که از پی وی رفته بود گرفته برفتند تا به برکه ای که در شرقی حلوان است رسیدند وجامه های حاکم را که هفت جبه بود بدانجا بیافتند که نشان کارد در آن بود و آن را به قصر قاهره آوردند و دانستند که وی کشته شده است ، لکن گروهی از دوستان او که درباره ٔ وی بگزافه سخن گویند پندارند که الحاکم زنده است و باز خواهد آمد و به غیبت وی سوگند خورند ولی این پنداری نابخردانه است . گویند خواهر الحاکم کسی را فرستاد تا او را از پا درآورد و شرح این داستان بدرازا انجامد. (وفیات الاعیان ابن خلکان ج 2 صص 249-251).
ابن اثیر گوید: چون عزیز باﷲ اسماعیلی بسال 386 وفات یافت فرزند یازده ساله ٔوی بنام حاکم بامر اﷲ به تخت نشست ، ارجوان خادم سرای عزیز باﷲ برای حاکم بیعت گرفت و حسن بن عمار شیخ کتامة بر امور مسلط شد و به لقب امین الدولة ملقب گردیدو این نخستین لقب در دربار علوی مصر بود. دوستان حسن امین الدولة بدو پیشنهاد کردند تا حاکم را بکشد و میگفتند بوجود کسی که ما را به بندگی بگیرد احتیاجی نیست . او خطر حاکم را کوچک پنداشت و قتل او را نپذیرفت . و طائفه ٔ کتامة را بر کشور مصر مسلط کرد، و ایشان بر اموال و نوامیس مردم دست یازیدند. در این مدت حاکم در قصری میزیست و ارجوان خادم او را نگهبانی میکرد. پس ارجوان با شکر خادم عضدالدوله ٔ دیلمی که در این هنگام در مصر بود سازش کرد و به منجوتکین حاکم دمشق نامه نوشت و از مظالم ابن عمار (امین الدوله ) شکایت کرد. منجوتکین مجهز شد واز دمشق به سوی مصر حرکت کرد، چون خبر به ابن عمار رسید به تجهیز سپاه پرداخت و چنین وانمود که منجوتکین بر حاکم یاغی شده است ، پس لشکری به سرداری ابوتمیم سلیمان بن جعفربن فلاح کتامی به جنگ او فرستاد، لشکر مصر در عسقلان با منجوتکین تلاقی کرد و منجوتکین شکست یافت و دوهزار تن از یاران او کشته و منجوتکین را اسیر کرده به مصر آوردند. ابن عمار برای جلب رضایت مردم مشرق او را نکشت ، و ابوتمیم کتامی مذکور را بر شام گماشت . وی برادر خود علی را در دمشق عامل کرد و خود به طبریه رهسپار گردید. مردم از پذیرفتن او امتناع کردند، ابوتمیم به ایشان نامه ای مبتنی بر تهدید نوشت .ایشان ترسیده و پوزش خواستند و گناه را به سفهاء قوم نسبت داده کس به نزد علی فرستادند. علی به ایشان اعتناء نکرد و با لشکریان وارد دمشق شد و آن شهر را بسوخت و غارت کرد و مردم را بکشت و به لشکرگاه خویش بازگشت . پس ابوتمیم بدانجا شد و زندانیان را آزاد و به مردم احسان کرد و برادر را بر طرابلس گماشت و لشکرابن الصمصامة کتامی را از آنجا دور کرد، ابن الصمصامةبنزد ارجوان شد و با وی همدست شد تا دوری بنی کتامة و ابوتمیم کتامی را از مصر غنیمت شمرده کار ابن عمار(امین الدوله ) را بسازند. پس مشارقه را گرد آورد و ایشان را به قیام بر ضد امین الدوله تشویق کرد، ابن عمار بر این معنی مطلع و مستعد کارزار شد، و چون خواست ارجوان و شکر را دستگیر کند، فتنه بپا خاست و مشارقه بر ابن عمار و کتامیان حمله کردند. ابن عمار پنهان شد. ارجوان حاکم را بیرون آورد و بر تخت نشانید و از نو برای او بیعت گرفت و به مردم دمشق نامه نوشت ، ایشان خزائن ابوتمیم سلیمان کتامی را غارت کردند و اوفرار کرد و کتامیان را بکشتند و فتنه در دمشق بالا گرفت و احداث مسلط شدند. ارجوان ابن عمار را آزاد کردو اقطاع وی بدو بازداد ولیکن درب سرای او ببست . در این هنگام مردم صور قیام کردند و ملاّحی را که معروف به علاقة بود به حکومت گماشتند، و مفرج بن دغفل بن جراح نیز خروج کرد و برملة نشست و فساد آغاز کرد. و نیز در این هنگام دوقس صاحب روم به قلعه ٔ افامیه نزول کرد. ارجوان لشکر ابن صمصامة را به رملة برد و والی آنجا اطاعت کرد و وی بر ابوتمیم سلیمان کتامی دست یافت و او را دستگیر کرد و سپس لشکری بسرداری ابوعبداﷲ حسین بن ناصرالدولةبن حمدان به صور فرستاد. و ابوعبداﷲاز جانب دریا و خشکی بدانجا حمله برد. علاقه ٔ ملاح به روم متوسل گردید، دولت روم چند کشتی به مساعدت او فرستاد ولی در این جنگ رومیان شکست یافتند. ابوعبداﷲ صور را بگرفت و غارت کرد و علاقه را اسیر کرد و به مصر فرستاد، در آنجا پوست وی را کندند و بدار کردند و این نخستین پیروزی ارجوان بود، پس لشکر ابن صمصامة را به سوی مفرج بن دغفل فرستاد، مفرج از پیزیدیه فرار کرد و کس فرستاد و امان خواست و پس از آن لشکر را برای جنگ با رومیان فرستاد، و چون لشکر به دمشق رسید مردم از او [ ابن الصمصامة ] اطاعت کردند، پس به سران احداث انعام و اکرام کرد و گفت که هر مغربی که تعدی ورزد خون وی هدر بود، پس مردم مطمئن شدند. آنگاه لشکر را بسوی افامیه برد و با رومیان مصاف داد لیکن شکست یافت و جز بشارت اخشیدی و پانصد تن از یاران وی بقیه بگریختند، لشکر روم لشکرگاه مسلمانان را غارت کرد، دوقس و فرزند وی در میان چند غلام بزیر رأیت خود ایستاده نظارة میکردند. یکی از کردان از اطرافیان بشارت اخشیدی بنام احمدبن ضحاک به دوقس حمله برد، وی بخیال آنکه کرد پناه آورده هیچ نجنبید، احمد کرد خشتی که در دست داشت بدو انداخت و دوقس کشته شد. مسلمانان بازگشتند و رومیان مغلوب را تا دروازه ٔ انطاکیه تعقیب کردند و عده ای بسیار بکشتند، و ابن الصمصامة به ظاهر دمشق بازگشت و چون زمستان بود مردم وی را به داخل شهر دعوت کردند نپذیرفت و در «بیت لهیا» بنشست ، و با مردم دمشق نیکویی ها پیوست و سران احداث را بنواخت ،و ایشان را اطعام کرد و چند روز برای آنان و همراهان ایشان خوان بگسترد و بفرمود همه روز پس از صرف غذابرای شست وشوی دست به آبدارخانه ٔ بزرگی که جهت این کار اختصاص داده بود بروند، و چون مدتی بدین منوال بگذشت ، روزی دستور داد تا چون سران احداث به آبدارخانه درآیند درها ببندند و همه را از دم شمشیر بگذرانند و در این روز سه هزار تن را بدین شیوه بقتل رسانید و سپس وارد دمشق شد و به تماشای شهر رفت ، مردم به تضرع و زاری پرداختند و او بر ایشان ببخشود و اشراف و بزرگان را گرد آورد و سران احداث را در برابر ایشان بقتل رسانید و اشراف را به مصر تبعید کرد و اموال آنان بگرفت . سپس ابن صمصامة به بیماری بواسیر و شدّت ضربان مبتلا شد و درگذشت و پس از او فرزند وی محمد به ولایت نشست ، و ولایت او نه ماه بطول انجامید. پس از این واقعه ارجوان قرارداد متارکه ٔ ده ساله با بسیل پادشاه روم منعقد کرد و کارها بدست ارجوان میرفت ، پس لشکری به طرابلس غرب و برقه فرستاد و آن شهرها بگشود و انسای صقلبی را به ولایت بگماشت . و ارجوان به حاکم باﷲ خدمتهای بسیار کرد، لیکن حاکم از مقام او بهراسید و او را به سال 389 بکشت . ارجوان خصی و سفیدپوست بود و وزیری بنام فهدبن ابراهیم داشت و او مسیحی بود. حاکم پس از قتل ارجوان فهد را به وزارت گماشت و حسین بن جوهر را به مقام ارجوان نصب کرد و او را قائدالقُوّاد لقب داد. حاکم پس از مدتی حسین بن عمار سابق الذکر را بکشت و سپس حسین بن جوهررا بقتل رسانید و مدتها وزرای خود را یک بیک میکشت . سپس لشکری به سرداری یارخ تکین به حلب فرستاد و آنجا را محاصره کرد (کامل ابن اثیر ج 9 صص 48 - 51 و 64)، ونیز حاکم فلفل را بر طرابلس گماشت .
قیام ابورکوة: ابن اثیر گوید: بسال 397 حاکم بر ابورکوة دست یافت . نام ابورکوة ولید بود و از آن روی وی را ابورکوة کنیت دادند که رکوه ٔ صوفیانه همواره همراه میداشت .وی از نواده ٔ هشام بن عبدالملک بن مروان بود، و مؤیدهشام بن حاکم اموی صاحب اندلس جد اوست . چون منصوربن ابی عامر بر مؤید اموی غالب شد افراد خانواده ٔ او راکه لایق پادشاهی بودند بقتل رسانید، برخی از ایشان که ابورکوة از زمره ٔ ایشان بود فرار کردند، او در این هنگام بیش از بیست سال داشت ، پس به سوی مصر رفت و حدیث نوشت و آنگاه به مکه و یمن شد و به مصر بازگشت ، پس برای قائم دعوت آغاز کرد و بنوقرة و جز آنان از او تبعیّت کردند، و سبب آن بود که حاکم فاطمی در این هنگام در قتل بی گناهان و قُوّاد و اشراف اسراف میکرد، و عده ای بی شمار در زندان می داشت و اموال ایشان میگرفت . و مخصوصاً بنی قرة را آزار بسیار میداد، و اعیان ایشان در زندانهای او بودند. میان بنی قرة و بنی زنانة جنگها و خونریزیها بود ولی در این هنگام با هم متفق گشتند تا شرّ حاکم را از خود دفع کنند. پس ابورکوةنزد بنی قرة شد و مکتب خانه ای جهت آموختن خواندن و نوشتن به کودکان باز کرد و اندک اندک به امامت مسجد بنی قرة منصوب شد و شروع به دعوت کرد و او را اجابت کردند و بر او گرد آمدند. ابورکوة می گفت : در کتابهای کهن آمده است که من مالک مصر شوم . پس والی برقة خبر او به حاکم فاطمی بنوشت ، حاکم نوشت که ایشان را بخود واگذار. ابورکوة قدرت یافت و به برقة روی آورد با بنی قرة و بنی زنانة چنین قرار داد که ثلث غنائم از آن او ودو ثلث دیگر از آن بنی قرة و بنی زنانة باشد، والی برقة برای دفاع از برقة بیرون آمد ولی استقامت نتوانست و شکست یافته بگریخت ، ابورکوة بر برقة دست یافت ، و عدالت پیشه ساخت ، سپس حاکم لشکری به سرداری ینال الطویل جهت دستگیری او فرستاد و در ذات الحمام [که میان آن و برقة یک مفازه ٔ بی آب و علف بود] تلاقی فریقین روی داد و ینال و عده ای بسیار از لشکریان وی اسیر شدند. مردم مصر از این شکست حاکم خشنود شدند و به ابورکوة نامه نوشته او را به حمله ٔ مصر دعوت کردند. حاکم از عسکر شام استمداد کرد و ابورکوة را بشکست و اسیر کرد و بکشت . (کامل ابن اثیر ج 9 صص 82-84). حمداﷲ مستوفی گوید: ابوعلی منصوربن عزیزبن معزبن منصوربن قائم بن مهدی بر جای پدر بنشست و خود را به ظاهر عادل و خداترس نمودی بر خری نشستی و بی کوکبه و طنطنه در بازارگشتی ، و گفتی چون موسی (ع ) در کوه طور با خدای تعالی مناجات میکنم و در امر به معروف و نهی از منکر مبالغه کردی تا حدی که جهت دفع خمر خوردن بسیاری درخت رزببرید، و حکم کرد که اِسکاف موزه ٔ زنان ندوزند، و زنان قطعاً از خانه بیرون نیایند و هفت سال بر این منوال بود، و اما در خفیه هر فسق و فجور و ظلم و تعدی که از اتباع وی بر خلایق رفتی بازخواست نکردی تا روزی تمثالی بر صورت زنی رقعه ای بر دست گرفته بر ممر او راست کردند [ و آن ] به فحش حاکم و آباء و اجداد او مضمون بود، برنجید، بفرمود تا مصر را غارت کردند و بسوزاند، قرب یک نیمه ٔ مصر بدین سبب خراب شد، عادت دیگر چنان داشت که رقعه ها نوشتی و سرمهرکرده روز بار برافشاندی . مضمون رقعه آنکه حامل را چندین چیز دهند، یا، چنین عقوبت کنند. هر کس همچنان به مهر پیش امیر بازبردی مضمون حکم به امضاء رسانیدی . قاضی احمد دامغانی در کتاب استظهار آورده است که حاکم جمعی را از مصر بفرستاد و علوی مدنی را بفریفت تا در خانه ٔ او به شب نقب می زدند، تا روضه ٔ رسول اﷲ (ص ) و می خواستند که ابوبکر و عمر رضی اﷲعنهما را از روضه ٔ حضرت رسول بیرون آورند، در آن روزها در مدینه گردی و تاریکی و باد و صاعقه ای عظیم پیدا شد، همه ٔ خلق بترسیدند و در توبه و انابت کوشیدند، و در حرم رسول (ص ) گریختند، ساکن نمی شد، علوی مدنی این حال با حاکم مدینه بگفت ، حاکم مدینه آن جماعت را بگرفت و سیاست کرد، و آن هوا خوش شد. و این حال از کرامات ابوبکر و عمر است بعد چهارصد سال . هم در این سال خواهر خود سیب الملک را به ابن دولیس امیر لشکر متهم گردانید، و خواست هر دو را ازدست برگیرد، ایشان واقف شدند پیش از آنکه ایشان را شام خوار آید، او را چاشت خورانیدند و دو غلام را بر قصد او گماشتند. حاکم علم نجوم نیکو میدانست ، در طالعخود دیده بود که اگر از فلان شب بگذرد عمر او زیادت از هشتاد باشد، چون شب وعده رسید مادرش نمی گذاشت که بیرون رود تا صبحگاه بماند، مجال قرار نداشت بیرون رفت . غلامان در کمین بودند او را بکشتند، و سرش پیش خواهر ببردند و بازآوردند و این حال در سنه ٔ احدی عشر و اربعمائة [411] بود. مدت ملکش بیست وپنج سال بود. (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 512 و 513). و رجوع به نزهةالقلوب ج 3 ص 13 و 14 شود. و نیز حمداﷲ مستوفی گوید: در سنه ٔ تسع و تسعین و ثلاثمائة [399] ولایت شام از تصرف حاکم بن عزیز اسماعیلی بیرون رفت و در تصرف بنی کلاب آمد. حاکم فاطمی از مصر پیش بهاءالدوله دیلم ، و ابن ابی الشوک ، و قرواس بن مقلد عقیلی ، و صاحب موصلی ، و علی بن مؤید، و منصوربن حسین ، و حسن بن السماک الحقامی ،که امراء بزرگ بودند مکتوبات نوشت و دعوت بواطنه کرد و تحف فرستاد، دعوتش پذیرفت ، قرواش مقلد در موصل خطبه با نام او کرد. قاضی ابوجعفر سمنانی آنجا بود، با صاحب موصل گفت : اگر شاعری ازبهر تو مدحی میگوید به اضعاف آن تحفه با او اکرام میکنی ، چرا بدین محقر تحفه ، نااندیشیده خطبه با نام اسماعیلیان کردی و خود را بدنام دو جهان گردانیدی ؟ قرواس مقلد از این نصیحت متنبه شد و آنچه حاکم اسماعیلی پیش او فرستاده بود تمامت با قاضی بخشید و خطبه با نام خلفاء بنی عباس کرد. ابوجعفر این سخن با آن تحفه بخدمت قادر خلیفه رسانید، قادر آن تحفه به دارالخلافه بسوخت ، و به اضعاف آن در حق قاضی اکرام کرد. چون دیگران دیدند که قرواس مقلد چه کرد از آن اندیشه رجوع کردند. و کار خلافت قادر از سر طراوت گرفت . (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 352 و 353). برای اطلاع از خصومت میان مقلدبن قرواش و دربار خلافت بغداد رجوع به ابن اثیر سنوات 391 و 397 شود.
حاکم بسیار علم دوست و طالب آبادانی بود. قفطی پس از تصریح بدین موضوع گوید: چون از علوّ مقام علم-ی حس-ن بن حس-ن بن هیث-م مهن-دس بص-ری ب-ه حاکم خبر رسید، و شنید که گفته است : «اگر به مصر بودم کاری میکردم که استفاده از رود نیل به هنگام فزونی آب و کمی آن یکسان باشد»، حاکم هدایائی به وی فرستاد واو را احضار کرد. وی چون به قاهره نزدیک شد حاکم تادیه نزدیک قاهره او را استقبال کرد و مقدم او گرامی داشت و با چند مهندس وی را روانه ٔ نیل اعلی کرد تا اصلاحاتی انجام دهد. رجوع به اخبارالحکماء قفطی ص 166 شود. و هم قفطی گوید: علی بن عبدالرحمن منجم مصری زیج کبیر را بنام او نوشته است . (تاریخ الحکماء ص 230). ورجوع به همان کتاب ص 178 و 438 شود. ابن اثیر در حوادث سال 402 گوید: در این سال در بغداد صورت مجلسی تهیه شده متضمن قدح و اشکال بر نسب خاندان علویان خلفاء مصر، در این صورت مجلس سیدین ، مرتضی و برادرش رضی و ابن البطحاوی علوی و ابن ازرق موسوی و ابویعلی زکی عمربن محمد از قضاة و دانشمندان ، و ابن اکفانی و ابن خرزی و ابوالعباس ابیوردی و ابوحامد اسفراینی و کشفلی و قدوری و صیمری و ابوعبداﷲبن بیضاوی و ابوالفضل نسوی و ابوعبداﷲبن نعمان فقیه شیعه و جز ایشان در آن امضاء کرده بودند. (تاریخ کامل ج 9 ص 98). و رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 288 و ج 2 ص 405 و 426 و ج 3 ص 7 و ج 5 ص 179 و 426 و 438 و ج 6 ص 407 و تاریخ گزیده ص 352 و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 78 و الجماهر بیرونی ص 158 و عیون الانباء ج 2 ص 86 و 89 و 90 و 91 و 101 و مجمل التواریخ و القصص ص 397 و 458 و قاموس الاعلام ترکی شود.



کلمات دیگر: