نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص .
خاسف
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خاسف. [ س ِ ] ( ع ص ) لاغر. مهزول. || متغیراللون. || غلام سبک. || مرد فقیه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || چشمه ای که آبش بتک رفته باشد. ( منتهی الارب ).
خاسف. [ س ِ ] ( اِخ ) نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص : گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم ، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است ،برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش ، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق ، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 117 ).
خاسف. [ س ِ ] ( اِخ ) نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص : گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم ، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است ،برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش ، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق ، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 117 ).
خاسف . [ س ِ ] (اِخ ) نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص : گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم ، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم . اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است ،برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش ، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق ، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117).
خاسف . [ س ِ ] (ع ص ) لاغر. مهزول . || متغیراللون . || غلام سبک . || مرد فقیه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || چشمه ای که آبش بتک رفته باشد. (منتهی الارب ).
کلمات دیگر: