پایتخت
دار ملک
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دار ملک. [ رِ م ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پایتخت. دارالملک. مرکز فرمانروایی :
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
نخستین بار گفتش کزکجایی ؟
بگفت : از دارملک آشنایی.
کلید همه دارملک سلاطین
بزیرگلیم گدایی طلب کن.
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
|| سرزمین : نخستین بار گفتش کزکجایی ؟
بگفت : از دارملک آشنایی.
نظامی.
|| کاخ. قصر : کلید همه دارملک سلاطین
بزیرگلیم گدایی طلب کن.
خاقانی.
رجوع به دارالملک شود.پیشنهاد کاربران
دارِ مُلک به معنای پایتخت و یا سرزمین است.
کلمات دیگر: