کلمه جو
صفحه اصلی

بابسیری

لغت نامه دهخدا

بابسیری . [ ب َ ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن احمدبن محمدبن موسی بابسیری ، از بزرگان منسوب به بابسیر. (از معجم البلدان ). رجوع به بابسیر شود.


بابسیری . [ ب َ ] (اِخ ) محمدبن کامل ، حسن بن علی بن محمودبن شیرویه قاضی شیرازی از وی روایت دارد. (معجم البلدان ). رجوع به بابسیر شود.


بابسیری . [ ب َ ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن بحربن بری بابسیری . وی از ابن عیینة روایت دارد و به سال 234 هَ . ق . درگذشته است . ابوسعد گوید این بابسیری نسبت است به بابسیر و آن قریه ای است از قرای واسط و گویند از قرای اهواز. (معجم البلدان ).


بابسیری. [ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب به بابسیر که از شهرهای کوره اهواز است. ( سمعانی ). || منسوب است به بابسیر که قریه ای است از قرای واسط. ( سمعانی ).

بابسیری. [ ب َ ] ( اِخ ) ابوالحسن علی بن بحربن بری بابسیری. وی از ابن عیینة روایت دارد و به سال 234 هَ. ق. درگذشته است. ابوسعد گوید این بابسیری نسبت است به بابسیر و آن قریه ای است از قرای واسط و گویند از قرای اهواز. ( معجم البلدان ).

بابسیری. [ ب َ ] ( اِخ ) ابوبکر محمدبن احمدبن محمدبن موسی بابسیری ، از بزرگان منسوب به بابسیر. ( از معجم البلدان ). رجوع به بابسیر شود.

بابسیری. [ ب َ ] ( اِخ ) محمدبن کامل ، حسن بن علی بن محمودبن شیرویه قاضی شیرازی از وی روایت دارد. ( معجم البلدان ). رجوع به بابسیر شود.

بابسیری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بابسیر که از شهرهای کوره ٔ اهواز است . (سمعانی ). || منسوب است به بابسیر که قریه ای است از قرای واسط. (سمعانی ).



کلمات دیگر: