کلمه جو
صفحه اصلی

نایب برید

لغت نامه دهخدا

نایب برید. [ ی ِ ب ِ ب َ / ی ِ ب َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نائب برید. رجوع به برید شود : نایب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده انهی کرد. ( تاریخ بیهقی ص 338 ). این عصائی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن ِ بوعبداﷲ حاتمی نایب برید که سوی من بود بیرون گرفت و به من داد. ( تاریخ بیهقی ص 326 ). برادر این ابوالفتح حاتمی است و نایب برید است. ( تاریخ بیهقی ص 326 ).

نائب برید. [ ءِ ب ِ ب َ / ءِ ب َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به نایب شود.


کلمات دیگر: