کلمه جو
صفحه اصلی

متسم

لغت نامه دهخدا

متسم. [ م ُت ْ ت َ س ِ ] ( ع ص ) ( از «وس م » ) آن که خویشتن را به چیزی داغ و نشان کند. ( از آنندراج ). آن که نشان می گذارد بر خودش تا شناخته شود. ( ناظم الاطباء ).

متسم. [ م ُت ْ ت َ س َ ] ( ع ص ) ( از «وس م » ) داغ کرده شده وبه نشانی مخصوص کرده شده. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به اتسام شود.

متسم . [ م ُت ْ ت َ س َ ] (ع ص ) (از «وس م ») داغ کرده شده وبه نشانی مخصوص کرده شده . (آنندراج ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتسام شود.


متسم . [ م ُت ْ ت َ س ِ ] (ع ص ) (از «وس م ») آن که خویشتن را به چیزی داغ و نشان کند. (از آنندراج ). آن که نشان می گذارد بر خودش تا شناخته شود. (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: