کلمه جو
صفحه اصلی

زیست کردن

فارسی به انگلیسی

to live


مترادف و متضاد

subsist (فعل)
ماندن، خوراک دادن، گذران کردن، زیست کردن

فرهنگ فارسی

زنده بودن زیستن

لغت نامه دهخدا

زیست کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) زنده بودن. زیستن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به زیستن شود.


کلمات دیگر: