سربزرگی. [ س َ ب ُ زُ ] ( حامص مرکب ) صفت سربزرگ. حالت و چگونگی سربزرگ. بزرگی سر :
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
|| از حد خود تجاوز کردن. ادب نگاه نداشتن. خودخواهی :
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.
نظامی.
سگ را چو دهی سلیح گرگی
شیریش کنی به سربزرگی.
نظامی.
رجوع به بزرگ شود. || مجازاً، مقام و افتخار :
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سربزرگیش نامی کند.
نظامی.
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدین سربزرگی سر افراختند.
نظامی.
رجوع به سربزرگ شود.