بدن و توانای و قدرت
تن و توش
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تن و توش. [ ت َ ن ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) بدن و توانایی و قوت. ( آنندراج ) : چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایسته میدان و حرب شدند... ( چهارمقاله نظامی عروضی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
شوکت تو برو به شوکتی مائل شو
یا آنچه خدا داده به آن قائل شو
با این تن و توشی که خدا داده به تو
برخیز و میان من و او حائل شو.
دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای.
شوکت تو برو به شوکتی مائل شو
یا آنچه خدا داده به آن قائل شو
با این تن و توشی که خدا داده به تو
برخیز و میان من و او حائل شو.
علی خراسانی ( از آنندراج ).
سالک ببین ز جای بلندی فتاده ام دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای.
سالک یزدی ( ایضاً ).
گویش مازنی
/tan o toosh/ هیکل و جسم حجیم و گوشت آلود
هیکل و جسم حجیم و گوشت آلود
کلمات دیگر: