زنده گشتن. [ زِ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) حیات یافتن. از نو حیات یافتن :
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
نان مرده زنده گشت و باخبر.
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
فردوسی.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت . ( تاریخ بیهقی ). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت ، بنده قوی دل و زنده گشت . ( تاریخ بیهقی ).زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
ناصرخسرو.
چون تعلق یافت نان با بوالبشرنان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی ( گلستان ).
- زنده گشتن زمین ؛ احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن : بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو.
|| شفا حاصل کردن و به گشتن. ( ناظم الاطباء ).