رستن روییدن سر زدن بر آمدن
رسته شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
رسته شدن. [ رَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) آزاد شدن. رها شدن. رهایی یافتن. رستگار شدن.خلاص یافتن. رها گشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
شود رسته از غل و بند گران.
گنه کار شد رسته با بیگناه.
گنه کار شد رسته با بیگناه.
تهمتن همی بود پرخاشجوی.
ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
رسته شدی از تن غدار خویش.
جان و دلش را ستوده برهون شد.
نشوی جز به راستی رسته.
رسته شدن. [ رُ ت َ / ت ِ ش ُدَ ] ( مص مرکب ) رستن. روییدن. سر زدن. برآمدن. ( یادداشت مؤلف ) :
زمین سربه سرکشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران رسته شد.
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
مگر یک رمه نامداران سران شود رسته از غل و بند گران.
فردوسی.
چو پیروزگر دادمان دستگاه گنه کار شد رسته با بیگناه.
فردوسی.
بدان رومیان بر ببخشودشاه گنه کار شد رسته با بیگناه.
فردوسی.
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی تهمتن همی بود پرخاشجوی.
فردوسی.
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
ناصرخسرو.
قول و عمل چون بهم آمد بدان رسته شدی از تن غدار خویش.
ناصرخسرو.
رسته شد از بار جهل هرکه خردجان و دلش را ستوده برهون شد.
ناصرخسرو.
راستی کن که اندرین رسته نشوی جز به راستی رسته.
سنایی.
رسته شدن. [ رُ ت َ / ت ِ ش ُدَ ] ( مص مرکب ) رستن. روییدن. سر زدن. برآمدن. ( یادداشت مؤلف ) :
زمین سربه سرکشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران رسته شد.
فردوسی.
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.سوزنی.
و رجوع به رُستَه و رُستن شود.رسته شدن . [ رَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزاد شدن . رها شدن . رهایی یافتن . رستگار شدن .خلاص یافتن . رها گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل ّ و بند گران .
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
بدان رومیان بر ببخشودشاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی
تهمتن همی بود پرخاشجوی .
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت
ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
قول و عمل چون بهم آمد بدان
رسته شدی از تن غدار خویش .
رسته شد از بار جهل هرکه خرد
جان و دلش را ستوده برهون شد.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته .
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی .
مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل ّ و بند گران .
فردوسی .
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
فردوسی .
بدان رومیان بر ببخشودشاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
فردوسی .
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی
تهمتن همی بود پرخاشجوی .
فردوسی .
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت
ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
ناصرخسرو.
قول و عمل چون بهم آمد بدان
رسته شدی از تن غدار خویش .
ناصرخسرو.
رسته شد از بار جهل هرکه خرد
جان و دلش را ستوده برهون شد.
ناصرخسرو.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته .
سنایی .
رسته شدن . [ رُ ت َ / ت ِ ش ُدَ ] (مص مرکب ) رستن . روییدن . سر زدن . برآمدن . (یادداشت مؤلف ) :
زمین سربه سرکشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران رسته شد.
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.
و رجوع به رُستَه و رُستن شود.
زمین سربه سرکشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران رسته شد.
فردوسی .
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.
سوزنی .
و رجوع به رُستَه و رُستن شود.
کلمات دیگر: