قریه ایست به یمن
حزیز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حزیز. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) زمین استوار و سخت. جای درشت هموار. ( منتهی الارب ). || مرد سخت عمل. ج ، اَحِزة. حِزاز. حُزاز. حزز. ( منتهی الارب ).
حزیز.[ ح َ ] ( اِخ ) نام موضعی به بصرة. ( معجم البلدان ).
حزیز. [ ح َ ] ( اِخ ) آبی است از جانب چپ سمیراء رونده مکه را. ( معجم البلدان ).
حزیز. [ ح َ ]( اِخ ) آبی است بنی اسد را. رجوع به حزیز صفیه شود.
حزیز. [ ح ِزْ ی َ ] ( اِخ ) قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. ( معجم البلدان ). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود.
حزیز.[ ح َ ] ( اِخ ) نام موضعی به بصرة. ( معجم البلدان ).
حزیز. [ ح َ ] ( اِخ ) آبی است از جانب چپ سمیراء رونده مکه را. ( معجم البلدان ).
حزیز. [ ح َ ]( اِخ ) آبی است بنی اسد را. رجوع به حزیز صفیه شود.
حزیز. [ ح ِزْ ی َ ] ( اِخ ) قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. ( معجم البلدان ). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود.
حزیز. [ ح َ ] (اِخ ) آبی است از جانب چپ سمیراء رونده ٔ مکه را. (معجم البلدان ).
حزیز. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) زمین استوار و سخت . جای درشت هموار. (منتهی الارب ). || مرد سخت عمل . ج ، اَحِزة. حِزاز. حُزاز. حزز. (منتهی الارب ).
حزیز. [ ح َ ](اِخ ) آبی است بنی اسد را. رجوع به حزیز صفیه شود.
حزیز. [ ح ِزْ ی َ ] (اِخ ) قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان ). و حریز نیز آمده است . رجوع به حریز شود.
حزیز.[ ح َ ] (اِخ ) نام موضعی به بصرة. (معجم البلدان ).
کلمات دیگر: