گنجیدن
درگنجیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درگنجیدن. [ دَ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) گنجیدن :
درنگنجد مگر به دل که دلست
کیسه دانش و خزینه راز.
اگر موئی که موئی درنگنجی.
که با تو صورت دیوار درنمی گنجد
چو گل ببار بود هم نشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
درنگنجد مگر به دل که دلست
کیسه دانش و خزینه راز.
ناصرخسرو.
برو کز هیچ روئی درنگنجی اگر موئی که موئی درنگنجی.
نظامی.
وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم که با تو صورت دیوار درنمی گنجد
چو گل ببار بود هم نشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
سعدی.
کلمات دیگر: