کلمه جو
صفحه اصلی

رعیه

لغت نامه دهخدا

رعیه. [ رَ عی ی َ ] ( ع اِ ) رَعیَت. رَعیَة :
امیری بر سر ارباب حکمت
ترا ارباب حکمت چون رعیه
تو آن معطی مکرم کز تو هرگز
نباشد کف رادت بی عطیه.
سوزنی.
رجوع به رَعیَت شود.

رعیة. [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) یا رعیت . عامه ٔ مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عامه ٔ مردم که دارای سرپرست باشند. در حدیث است : «و کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته ». (از اقرب الموارد). || ستور چرنده . (از اقرب الموارد). ستور چرنده و بچرا گذاشته شده از هر که باشد. ج ، رَعایا. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه نگهبانی می کند آن را شبان . (غیاث اللغات ). || هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).مرعیة. (اقرب الموارد). || قوم . || رعیت پادشاه و رعایای او. آنانکه به فرمان وی گردن می نهند. (از اقرب الموارد). رجوع به رعیت شود.


رعیة. [ رِع ْ ی َ ] (ع اِ) زمینی که در آن سنگهای بلند وبرآمده باشند و مانع گردند شیار کردن آن زمین را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چرا. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). اسم مصدر است از رعی و رعایة، به معنی چریدن و چرانیدن . (منتهی الارب ). || نوع و هیأت چریدن . || حفاظت و نگاهداری . (ناظم الاطباء). || هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (آنندراج ).



کلمات دیگر: