ابوالحرث
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ح َ ] ( ع اِ مرکب ) شیر. اسد. ( المزهر ) ( مهذب الاسماء ).
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) ارسلان بن عبداﷲ بساسیری ، مملوک بهاءالدولةبن عضدالدولةبن بویه. مقدم اتراک بغداد. او در بغداد بر قائم بامراﷲ خروج کرد دو خطبه بنام مستنصر عبیدی صاحب مصر گردانید و در جنگ با طغرل بگ سلجوقی کشته شد ( 451 هَ. ق. ) و قائم بمسند خلافت بازگشت.
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ح ُ رَ ] ( اِخ ) کنیت امروءالقیس بن حجر.
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) کنیت غیلان بن عقبه معروف به ذوالرّمه. رجوع به ذوالرّمه شود.
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) لیث بن سعدبن عبدالرحمن اصفهانی. قاضی و امام اهل مصر در فقه و حدیث. و شافعی گفته است لیث بن سعد افقه از مالک است. دخل او به سال پنج هزار دینار بود و عمده آن در صلات و عطیات صرف میکرد. منصوربن عمار گوید وقتی نزد لیث رفتم و او هزار دینار بمن دادو گفت با این حکمتی را که خدای تعالی بتو عطا فرموده صیانت کن. مولد او به سال 94 هَ. ق. و وفات در 175به مصر و مدفن در قرافه صغری و قبر او مزار است.
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) ابن محمد حقوری هرون ، معاصر یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنوی. صاحب مجمعالفصحاء شهرت او راحفوری با فاء موحده آورده است و گوید از علمای آن عهد اعلم بوده. لکن در لغت نامه اسدی در دو جا حقوری با قاف مثنّاة آمده است. او راست بنقل مجمعالفصحاء:
تا بر گل تو نگشت پیدا عنبر
از مشک زره نبود و از سیم سپر
تا روی تو بر لب تو ننمود اثر
در لاله نمک که دید و در پسته شکر.
و بنقل اسدی :
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیائی و یک روزنگذری.
ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیره خان و نواسه ترمی .
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) کنیت محمدبن عبدالرحمن بن المغیرةبن الحرث بن ابی ذئب. رجوع به ابن ابی ذئب ابوالحرث محمد... شود.
ابوالحرث. [ اَ بُل ْ ؟ ] ( اِخ ) کنیت ملک العادل نورالدین ارسلان شاه بن عزالدین مسعودبن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی. از اتابکان موصل ( از 589 تا 607 هَ. ق. ).
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) ابن محمد حقوری هرون ، معاصر یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنوی . صاحب مجمعالفصحاء شهرت او راحفوری با فاء موحده آورده است و گوید از علمای آن عهد اعلم بوده . لکن در لغت نامه ٔ اسدی در دو جا حقوری با قاف مثنّاة آمده است . او راست بنقل مجمعالفصحاء:
تا بر گل تو نگشت پیدا عنبر
از مشک زره نبود و از سیم سپر
تا روی تو بر لب تو ننمود اثر
در لاله نمک که دید و در پسته شکر.
و بنقل اسدی :
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیائی و یک روزنگذری .
ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیره ٔ خان و نواسه ٔ ترمی .
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) ارسلان بن عبداﷲ بساسیری ، مملوک بهاءالدولةبن عضدالدولةبن بویه . مقدم اتراک بغداد. او در بغداد بر قائم بامراﷲ خروج کرد دو خطبه بنام مستنصر عبیدی صاحب مصر گردانید و در جنگ با طغرل بگ سلجوقی کشته شد (451 هَ . ق .) و قائم بمسند خلافت بازگشت .
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) کنیت غیلان بن عقبه معروف به ذوالرّمه . رجوع به ذوالرّمه شود.
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) کنیت محمدبن عبدالرحمن بن المغیرةبن الحرث بن ابی ذئب . رجوع به ابن ابی ذئب ابوالحرث محمد... شود.
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) کنیت ملک العادل نورالدین ارسلان شاه بن عزالدین مسعودبن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی . از اتابکان موصل (از 589 تا 607 هَ . ق .).
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) لیث بن سعدبن عبدالرحمن اصفهانی . قاضی و امام اهل مصر در فقه و حدیث . و شافعی گفته است لیث بن سعد افقه از مالک است . دخل او به سال پنج هزار دینار بود و عمده ٔ آن در صلات و عطیات صرف میکرد. منصوربن عمار گوید وقتی نزد لیث رفتم و او هزار دینار بمن دادو گفت با این حکمتی را که خدای تعالی بتو عطا فرموده صیانت کن . مولد او به سال 94 هَ . ق . و وفات در 175به مصر و مدفن در قرافه ٔ صغری و قبر او مزار است .
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) اسمی است و جمع آن حُرّث و حُرّاث آید، و جمع حارث حُرّث و حوارث است .
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) شیر. اسد. (المزهر) (مهذب الاسماء).
ابوالحرث . [ اَ بُل ْ ح ُ رَ ] (اِخ ) کنیت امروءالقیس بن حجر.