برنهادن. [ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) ( از: پیشوند بر +مصدر نهادن ) بالا نهادن. ( آنندراج ). قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن :
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
همه شاه را خواندند آفرین.
به خاک سیه برنهادند روی.
به روی زمین برنهادند روی.
به تاجش برنهم چون درّ مکنون.
یکی پای بر دوش دیگر نهیم.
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه او خلیفه بغداد.
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای.
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
- برنهادن دل ؛ علاقه مند شدن. دلبسته شدن :
خیال از پرده ٔدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن.
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید.
همه برنهادند سر بر زمین همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی به خاک سیه برنهادند روی.
فردوسی.
بزرگان ایران ز گفتاراوی به روی زمین برنهادند روی.
فردوسی.
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون درّ مکنون.
نظامی.
کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم.
سعدی.
- برنهادن بر چشم ؛ بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن : همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه او خلیفه بغداد.
فرخی.
- برنهادن بر گردن ؛ بر گردن قرار دادن :به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی.
- برنهادن بند ؛ بند بستن : و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. ( فارسنامه ابن البلخی ).لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
مولوی.
- برنهادن پای ؛ قدم نهادن. برآمدن : برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای.
فردوسی.
- برنهادن پل ؛ بستن. قرار دادن : پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
منوچهری.
- برنهادن تاج ؛ تاج بر سر قراردادن : هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
- برنهادن دست ؛ قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست : گفت برمگیر، دست بر وی نه ، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. ( سندبادنامه ص 60 ).- برنهادن دل ؛ علاقه مند شدن. دلبسته شدن :
خیال از پرده ٔدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن.
نظامی.
- برنهادن دندان به لب ؛ لب را گزیدن نشانه افسوس و تحسر را : بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
فردوسی.
- برنهادن دیده ؛ چشم دوختن : آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.