بد فکر بد خیال .
بد اندیشه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بداندیشه. [ ب َ اَ ش َ / ش ِ ] ( ص مرکب ) بداندیش. بدفکر. بدخیال. بدگمان. بدسگال. که اندیشه بد در سر پرورد. ج ، بداندیشگان :
هنرپرور و راد وبخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
بداندیشگان را نگون باد بخت.
بداندیشگان را هراسان کنیم.
کجا جای گیرد بروز نبرد.
کز آن گفته باشم بداندیش خود.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه ، با من بداندیشه گشت.
هنرپرور و راد وبخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
چنین روز، روزت فزون باد و بخت بداندیشگان را نگون باد بخت.
فردوسی.
سپه را ز دشمن تن آسان کنیم بداندیشگان را هراسان کنیم.
فردوسی.
که پور پشنگ آن بداندیشه مردکجا جای گیرد بروز نبرد.
فردوسی.
نگویم بداندیشه را نیز بدکز آن گفته باشم بداندیش خود.
نظامی.
- بداندیشه گشتن ؛ بدگمان و بداندیش شدن ، بدخواه شدن. دشمن شدن : چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه ، با من بداندیشه گشت.
نظامی.
پیشنهاد کاربران
بد فکر ، کسی که افکار بدی دارد
تاریک رای. ( ص مرکب ) رای تاریک. بدفکر. بداندیشه. بدگمان.
شوم رای. ( ص مرکب ) که رای و نظر نحس و بد دارد. بداندیشه :
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن.
مولوی.
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن.
مولوی.
کلمات دیگر: