حندر. [ ح ُ دُ ] (اِخ ) دهی است بعسقلان شام . گروهی از محدثان بدان منسوبند. (منتهی الارب ) (الانساب ). رجوع به الانساب سمعانی شود.
حندر
لغت نامه دهخدا
حندر. [ ح ُ دُ ] ( ع اِ ) سیاهی چشم. ( مهذب الاسماء ). سیاهی دیده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ج ، حنادر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). و در آن هشت لغت دیگر آمده : حُندور. حُندورَة. حِندَورَة. حِندورَة. حندیر. حندرة. حِندَور. حندیرة. || هو علی حندر عینه و حندرة عینه ؛ او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. ( منتهی الارب ).
حندر. [ ح ُ دُ ] ( اِخ ) دهی است بعسقلان شام. گروهی از محدثان بدان منسوبند. ( منتهی الارب ) ( الانساب ). رجوع به الانساب سمعانی شود.
حندر. [ ح ُ دُ ] ( اِخ ) دهی است بعسقلان شام. گروهی از محدثان بدان منسوبند. ( منتهی الارب ) ( الانساب ). رجوع به الانساب سمعانی شود.
حندر. [ ح ُ دُ ] (ع اِ) سیاهی چشم . (مهذب الاسماء). سیاهی دیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، حنادر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در آن هشت لغت دیگر آمده : حُندور. حُندورَة. حِندَورَة. حِندورَة. حندیر. حندرة. حِندَور. حندیرة. || هو علی حندر عینه و حندرة عینه ؛ او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب ).
کلمات دیگر: