بجای ماندن باقی ماندن .
بجا ماندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بجا ماندن. [ ب ِ دَ ] ( مص مرکب ) بجای ماندن. باقی ماندن. ( آنندراج ) :
اگر زیرکی با گلی خوبگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای.
تن بجا میماند و دل همره جان میرود.
که دیگر رجوعی به دنیا ندارم.
اگر زیرکی با گلی خوبگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی.
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای.
صائب.
باز ما را جان به استقبال هجران میرودتن بجا میماند و دل همره جان میرود.
مخلص کاشی.
نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم.
مخلص کاشی.
|| گذاشتن. ( آنندراج ). باقی گذاشتن : محمد را هلاک کنید و مدینه را خراب کنید و ایشان را بجا بمانید. ( از قصص الانبیاء ص 222 ). رجوع به جا و نیز رجوع به بجای ماندن شود.کلمات دیگر: