کلمه جو
صفحه اصلی

بتوک

لغت نامه دهخدا

بتوک. [ ب َ ] ( اِ ) طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند.( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابه اشنان ترا.
منجیک.
و به تقدیم تا ( تبوک ) نیز آمده است. ( برهان قاطع ). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود.

بتوک. [ ب َ ] ( ع ص ) بران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). برنده. ( ناظم الاطباء ). باتک. تیز. و رجوع به باتک و بتک شود.

بتوک . [ ب َ ] (اِ) طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند.(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابه ٔ اشنان ترا.

منجیک .


و به تقدیم تا (تبوک ) نیز آمده است . (برهان قاطع). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود.

بتوک . [ ب َ ] (ع ص ) بران . (منتهی الارب ) (آنندراج ). برنده . (ناظم الاطباء). باتک . تیز. و رجوع به باتک و بتک شود.



کلمات دیگر: