کلمه جو
صفحه اصلی

بتنج

لغت نامه دهخدا

بتنج. [ ب َ ت َ / ب ِ ت َ ] ( فعل ) صورت امر از بتنجیدن که در برخی مآخذ به معنای مصدری گرفته شده است. فشار و فشردگی است و مرادف افشردن و فشردن. ( برهان قاطع ) ( از شعوری ج 1 ورق 154 ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
مهر مفکن برین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی.

بتنج. [ ب ُ ن ِ ] ( معرب ، اِ ) معرب پودنه و این کلمه امروز در عراق عرب متداول است. ( یادداشت مؤلف ).

بتنج . [ ب َ ت َ / ب ِ ت َ ] (فعل ) صورت امر از بتنجیدن که در برخی مآخذ به معنای مصدری گرفته شده است . فشار و فشردگی است و مرادف افشردن و فشردن . (برهان قاطع) (از شعوری ج 1 ورق 154) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
مهر مفکن برین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج .

رودکی .



بتنج . [ ب ُ ن ِ ] (معرب ، اِ) معرب پودنه و این کلمه امروز در عراق عرب متداول است . (یادداشت مؤلف ).



کلمات دیگر: