مترادف دوار : سرسام، سرگیجه، گردش
دوار
مترادف دوار : سرسام، سرگیجه، گردش
فارسی به انگلیسی
revolving, capstan
rotary
فارسی به عربی
عربی به فارسی
سرگيجه , دوران , دوار سر , چرخش بدور
مترادف و متضاد
سرسام، سرگیجه، گردش
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) بسیار گردنده . ۲ - آنچه که دور خود یا چیز دیگری بچرخد . ۳ - روزگار
زندانی به یمامه .
فرهنگ معین
(دَ یا دُ ) [ ع . ] (اِ. ) گردش سر، سرگیجه .
(دَ یا دُ) [ ع . ] (اِ.) گردش سر، سرگیجه .
(دَ وّ) [ ع . ] (ص .) بسیار گردنده .
لغت نامه دهخدا
پس حکیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما.
دوار. [ دِ ] ( ع مص ) گردیدن با کسی. || نگریستن در کار که چگونه سرانجام دهد آن را. ( منتهی الارب ).
دوار. [ دَوْ وا ] ( ع ص ) گردنده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گردا. گردان. گردنده. سخت گردان. دولابی. گردگرد. چرخان. چرخنده. آنکه یا آنچه بشدت بچرخد. بسیار دورکننده. سخت گردگردنده. طایف. طواف. ( ناظم الاطباء ). هر چیز گردنده. ( ناظم الاطباء ). بسیار گردش کننده. ( آنندراج ) ( غیاث ) :
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکن است نه مانند آسمان دوار.
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشه همت به چرخ دوارم.
- فلک دوار ؛ کنایه از آسمان است : و به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون... ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
- گنبد دوار ؛ کنایه از آسمان است. ( یادداشت مؤلف ) :
وآن قطره باران زبر سوسن کوهی
گویی که ثریاست بر این گنبد دوار.
- نُه مقرنس دوار ؛ کنایه از نه فلک است. ( یادداشت مؤلف ) :
طیرانت چو دور فکرت من
بود ازین نه مقرنس دوار.
دوار. [ ] (اِخ ) نام شهری به سیستان . کوره ای است در سجستان . (یادداشت مؤلف ).
تو برون شو هم ز افلاک دوار
وآنگهی نظاره کن آن کار و بار.
مولوی .
رجوع به دَوّار شود.
پس حکیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما.
مولوی .
دوار. [ دَ / دُوْ وا / دَوْ وا ] (اِخ ) بتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بتی است عرب را. (یادداشت مؤلف ). رجوع به بت شود.
دوار. [ دَوْ / دُوْ وا ] (اِخ ) کعبه ، شرفها اﷲ تعالی . (منتهی الارب ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء). کعبه بدان سبب که حاجیان به دور آن می گردند. (از اقرب الموارد). رجوع به کعبه شود.
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکن است نه مانند آسمان دوار.
سعدی .
- چرخ دوار ؛ آسمان . گنبد دوار :
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشه ٔ همت به چرخ دوارم .
خاقانی .
رجوع به ترکیب گنبد دوار شود.
- فلک دوار ؛ کنایه از آسمان است : و به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون ... (تاریخ جهانگشای جوینی ).
- گنبد دوار ؛ کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ) :
وآن قطره ٔ باران زبر سوسن کوهی
گویی که ثریاست بر این گنبد دوار.
منوچهری .
و گنبد دوار به نیک و بد بگردد. (سندبادنامه ص 274).
- نُه مقرنس دوار ؛ کنایه از نه فلک است . (یادداشت مؤلف ) :
طیرانت چو دور فکرت من
بود ازین نه مقرنس دوار.
خاقانی .
رجوع به ترکیب گنبد دوار شود.
|| (اِ) روزگار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دوار. [ دِ ] (ع مص ) گردیدن با کسی . || نگریستن در کار که چگونه سرانجام دهد آن را. (منتهی الارب ).
دوار. [دَوْ وا ] (اِخ ) زندانی به یمامه . (از منتهی الارب ) (از معجم البلدان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
سرگیجه، حالتی که شخص تصور می کند تمام چیزها دور او می چرخد.
سرگیجه؛ حالتی که شخص تصور میکند تمام چیزها دور او میچرخد.
هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند؛ گردنده.
دانشنامه عمومی
(کردی کرمانجی) حیوان، نفهم، بی شعور.
فرهنگستان زبان و ادب
واژه نامه بختیاریکا
در آر
پیشنهاد کاربران
چرخ دَوّار از او انتقام گرفت
.