مترادف عماری : تابوت، تخت روان، کجاوه، محمل، هودج
عماری
مترادف عماری : تابوت، تخت روان، کجاوه، محمل، هودج
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
تابوت
تختروان، کجاوه، محمل، هودج
۱. تابوت
۲. تختروان، کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ فارسی
( اسم ) هودج مانندی که بر پشت اسب استر شتر و فیل بندند و بر آن نشینند و سفر کنند کجاوه محمل .
نام او محمد بن عبدالستار کرد ری عماری حنفی ملقب به شمس الائمه است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عیسی عماری . وی استاد و شیخ «ابن جمیع» بوده است . (از تاج العروس ).
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) محمدبن ابی الحسن علی بن حسن عماری . ملقب به نجم الدین . وی از خاندان عماری در بیهق است . رجوع به عماریان بیهق شود.
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) ابومحمدبن ابی عمروبن ابی الحسن عماری .بزرگ خاندان عماری در بیهق است . رجوع به عماریان بیهق و عماری (عبدالرحمان بن ابی عمرو احمدبن ...) شود.
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندردگر دوخته.
چنان چون بود ساز و آیین ببست.
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.
پرستنده سیصد، عماری چهل.
پس پشت او اندرون خواسته.
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری.
از پی آن تا ترا کشند عماری.
خادمان تو با کلاه و کمر.
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
خنیاگران او را پیل است بر عماری.
از آسیب و از کوس چتر و عماری.
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.
عماری . [ ] (اِخ ) نام بطنی است که در شهر جرابلس بسر برند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالة از عشائرالشام ).
عماری . [ ع َ ] (اِخ ) نام شمشیر ابرهةبن صباح حمیری است . (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ).
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) عبدالرحمان بن ابی عمرو احمدبن محمدبن اسحاق بن ابراهیم بن عماربن یحیی بن عباس انصاری خزرجی عماری ، مکنی به ابومحمد واز فرزندان قیس بن سعدبن عبادة است . او از اهالی نیشابور و حافظ و عالمی ثقه بود. و نزد ابوالعباس محمدبن اسحاق ضیعی و ابوعلی حامدبن محمد الرفا هروی در عراق و حجاز حدیث شنید. و در سال 394 هَ .ق . در سن پنجاه وهفت سالگی درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب سمعانی ج 2 ص 150). رجوع به تاج العروس شود. این شخص ظاهراً همان بزرگ خاندان عماریان بیهق است که ابن فندق از آنان نام برده است . رجوع به عماریان بیهق شود.
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) علی بن حسن عماری ، مکنی به ابوالحسن و از خاندان عماری در بیهق است . رجوع به عماریان بیهق شود.
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) محمدبن عبدالستار کردری عماری حنفی . ملقب به شمس الائمة است . وی از فقهای مشهور بوده است . (از تاج العروس ).
عماری . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) نام او عبدالواحدبن احمد عماری عدل می باشد. وی استاد و شیخ ابن الصابونی بوده است . (از تاج العروس ).
عماری . [ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 151 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
عماری .[ ع َم ْ ما ] (اِخ ) علی . ملقب به بهاءالدین و از خاندان عماری در بیهق است . رجوع به عماریان بیهق شود.
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندردگر دوخته .
فردوسی .
عماری به پشت هیونان مست
چنان چون بود ساز و آیین ببست .
فردوسی .
عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت .
فردوسی .
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد، عماری چهل .
فردوسی .
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته .
فردوسی .
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری .
فرخی .
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری .
فرخی .
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر.
فرخی .
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری .
منوچهری .
بوستان بانا امروز به بستان بُده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای .
منوچهری .
گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است بر عماری .
منوچهری .
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری .
زینبی .
سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری ، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. (تاریخ سیستان ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین .
(ویس و رامین ).
کوتوال قلعه ٔ کوهتیز با پیاده ای سیصد تمام سلاح با او نشاندند، حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67). از بلخ حرکت کرد [ خواجه احمد ] و در راه هرچند پیل با عماری و استر بامهد بود با خواجه ، وی بر تختی می نشست . (تاریخ بیهقی ص 246). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها و بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 290). فزون از صد شتر در زیر بار او، و او در عماری نشسته بود. (منتخب قابوسنامه ص 21).
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری .
ناصرخسرو.
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیده ست روی من مادر.
مسعودسعد.
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری .
خاقانی .
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد، چه محل روان ما را.
خاقانی .
حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست
در کوچه ٔ حدوث عماری کبریا.
خاقانی .
جمعی را فرستادند و او را در عماری نهاده به قهندز نقل کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 51). او را در عماری بر صوب ترکستان بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 90). درپوشید ردای ردی و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 450).
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده داری .
نظامی .
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری .
نظامی .
پریرویی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده داری .
نظامی .
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است .
سعدی (بدایع).
ز جا برخاست با صد بیقراری
چو مه بنشست در شبگون عماری .
میرخسرو (از آنندراج ).
بر گوهر غم کشد عماری
بر مرکب خون کند سواری .
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج ).
توحید تو هرکه راند بی قیل
بر مورچه زد عماری فیل .
شیخ ابوالفیض فیاضی .
چشم بهار مثلت لیلی وشی ندیده
گلشن به دوش گیرد چون گل عماری تو.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
شدم از صحاری من اندر عماری
و قد صرت حقاً سعیدالعواقب .
(منسوب به حسن متکلم ).
- عماری یکی ؛ دو کس که در یک محمل نشینند، مانند: خانه یکی . (از آنندراج ).
|| تابوت . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (از بهار عجم ). تابوت حمل مرده . (فرهنگ نظام ). تابوت بزرگ با سقف ، و سقف آن هلالی باشد،و خاص سلاطین و بزرگان از علماء و ارکان باشد. تخت روان . (یادداشت مرحوم دهخدا). تخت روان مانندی که تابوت مرده را در آن گذاشته بر دوش کشند. (ناظم الاطباء) :
به آب سرشکم بشویید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندرعماری من گسترید
عماریم چون غنچه ٔ گل برید.
سلمان ساوجی (از آنندراج ).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
فهرست شهرهای الجزایر
الصنعانی، محمد بن یحیی بن عبدالله بن احمد، الیمانی. ، (اَلأنَباءَ عَن دُولةَ بَلقِیسَ وَ سَبأَ) ، منشورات دار الیمنیة للنشر والتوزیع، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۴ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۲۰۲) نفر (۸ خانوار) می باشد.
پیشنهاد کاربران
فرهنگ لغت دهخدا