مترادف سر شدن : تفوق یافتن، ممتاز گشتن، برتر شدن، سپری شدن، طی شدن، به سر آمدن، گذشتن
سر شدن
مترادف سر شدن : تفوق یافتن، ممتاز گشتن، برتر شدن، سپری شدن، طی شدن، به سر آمدن، گذشتن
مترادف و متضاد
۱. تفوق یافتن، ممتاز گشتن، برتر شدن
۲. سپری شدن، طیشدن، به سر آمدن، گذشتن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) بالاتر شدن تفوق یافتن : از همه سر شده . ۲ - مردن درگذشتن .
شروع نمودن در کاری . یا بانتها رسیدن . تمام شدن . یا سرشدن مهم . کنایه از سامان یافتن کار .
شروع نمودن در کاری . یا بانتها رسیدن . تمام شدن . یا سرشدن مهم . کنایه از سامان یافتن کار .
فرهنگ معین
(سَ. شُ دَ ) (مص ل . ) ۱ - برتری یافتن . ۲ - تمام شدن ، پایان یافتن .
لغت نامه دهخدا
سر شدن. [ س َ ش ُ دَ] ( مص مرکب ) شروع نمودن در کاری. ( مجموعه مترادفات ص 226 ). کنایه از شروع شدن. ( آنندراج ) :
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.
سر شدن. [ س ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بی حس شدن ، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن ، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. ( یادداشت مؤلف ).
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی ( خسرو و شیرین ص 113 ).
|| به انتها رسیدن. تمام شدن : عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.
خاقانی.
|| سر شدن قلم ؛ تراشیدن آن. || سر شدن مهم ؛ کنایه از سامان یافتن کار. ( آنندراج ).سر شدن. [ س ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بی حس شدن ، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن ، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. ( یادداشت مؤلف ).
سر شدن . [ س َ ش ُ دَ] (مص مرکب ) شروع نمودن در کاری . (مجموعه ٔ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن . (آنندراج ) :
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
|| به انتها رسیدن . تمام شدن :
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم .
|| سر شدن قلم ؛ تراشیدن آن . || سر شدن مهم ؛ کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج ).
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی (خسرو و شیرین ص 113).
|| به انتها رسیدن . تمام شدن :
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم .
خاقانی .
|| سر شدن قلم ؛ تراشیدن آن . || سر شدن مهم ؛ کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج ).
سر شدن . [ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بی حس شدن ، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن . بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن ، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن . (یادداشت مؤلف ).
واژه نامه بختیاریکا
سِویرِستِن؛ تویرِستِن
کلمات دیگر: