مترادف سر و سامان : نظم وترتیب، آراستگی، اسباب خانه، زندگی راحت، رفاه و آسایش
سر و سامان
مترادف سر و سامان : نظم وترتیب، آراستگی، اسباب خانه، زندگی راحت، رفاه و آسایش
فرهنگ فارسی
۱ - نظم و ترتیب آراستگی . ۲ - اسباب و لوازم زندگی .
فرهنگ معین
(سَ رُ ) (اِمر. ) ۱ - آراستگی ، نظم و ترتیب . ۲ - اسباب و لوازم زندگی .
لغت نامه دهخدا
سر و سامان. [ س َ رُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اسباب و لوازم : سر و سامان جنگ ایشان را دریافتم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603 ).
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم.
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان.
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی ( دیوان ، نسخه خطی مؤلف ص 148 ).
|| چاره. درمان : علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
|| نظم و ترتیب : گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم.
خاقانی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی.
- بی سروسامان ؛ مضطرب. پریشان. نگران. آشفته : گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
|| حقیقت. کنه : هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| آغاز و انجام.واژه نامه بختیاریکا
سَر اَوسار
پیشنهاد کاربران
نوا
کلمات دیگر: