مترادف دمبدم : پیاپی، دمادم، دمگیر، لحطه به لحظه، مداوم، هماره، همواره
دمبدم
مترادف دمبدم : پیاپی، دمادم، دمگیر، لحطه به لحظه، مداوم، هماره، همواره
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
دم بدم، پشت سرهم
پیاپی، دمادم، دمگیر، لحطهبهلحظه، مداوم، هماره، همواره
فرهنگ فارسی
دم به دم، دمادم، لحظه به لحظه، هردم
لحظه بلحظه دمادم .
لحظه بلحظه دمادم .
فرهنگ معین
(دَ بِ یا بَ دَ ) (ق مر. ) لحظه به لحظه ، دمادم .
لغت نامه دهخدا
دمبدم. [ دَ ب ِ دَ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) نفس بنفس و لحظه بلحظه و پی درپی و هر زمان و هر وقت و بسیار بار و اکثر اوقات. ( ناظم الاطباء ). ترجمه آناًفآناً و دمادم. ( آنندراج ). در هر لحظه. پیاپی. هر لحظه. هر نفس. لاینقطع. پشت سر هم ( زمانی ). پیوسته. ( یادداشت مؤلف ). دمادم. به هر دم زدنی. ( شرفنامه منیری ) :
به هر کار بد اخترش رهنمون
بزرگی بدش دمبدم بر فزون.
به یاد روی خسرو صبر می کرد.
تا که باشد کاندر آید در سخن.
دمبدم دیدن بلای ناگهان.
ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم.
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
ز غیبت مدد می رسد دمبدم.
دمبدم شعله زنان می سوزم.
در پای دمبدم گهر از دیده بارمت.
می کردم اندر آن گل و بلبل تأملی.
از دیده ام که دمبدمش کار شستشوست.
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت.
چو ساقی سرگران گردید ساغر دیر می گردد.
دمبدم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
دمبدم در نزع و اندر مردنند.
حمله مان از باد باشد دمبدم.
فکر می جنباند او را دمبدم.
به هر کار بد اخترش رهنمون
بزرگی بدش دمبدم بر فزون.
فردوسی.
اگرچه دمبدم تیمار می خوردبه یاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی.
دمبدم می گفت از هر در سخن تا که باشد کاندر آید در سخن.
مولوی.
حزم چه بود بدگمانی در جهان دمبدم دیدن بلای ناگهان.
مولوی.
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم.
سعدی.
مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
سعدی.
تو قایم به خود نیستی یک قدم ز غیبت مدد می رسد دمبدم.
سعدی.
شمعوش پیش رخ شاهد یاردمبدم شعله زنان می سوزم.
سعدی.
بارم ده از کرم سوی خود تابه سوز دل در پای دمبدم گهر از دیده بارمت.
حافظ.
می گشتم اندر این چمن و باغ دمبدم می کردم اندر آن گل و بلبل تأملی.
حافظ.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده ام که دمبدمش کار شستشوست.
حافظ.
دور از رخ تو دمبدم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت.
حافظ.
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمبدم کم شدچو ساقی سرگران گردید ساغر دیر می گردد.
کلیم ( از آنندراج ).
|| دفعه ای پس از دفعه ای. کرةً بعد اخری ̍. کرتی بعد کرتی.مرةً بعد مرة. نوبت بنوبت. یکی پس از دیگری. ( یادداشت مؤلف ) : دمبدم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
در همه عالم اگر مرد ار زننددمبدم در نزع و اندر مردنند.
مولوی.
ماهمه شیران ولی شیر علم حمله مان از باد باشد دمبدم.
مولوی.
این بدن مانند آن شیر علم فکر می جنباند او را دمبدم.
مولوی.
کشد تیر پیکار و تیغ ستم دمبدم . [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نفس بنفس و لحظه بلحظه و پی درپی و هر زمان و هر وقت و بسیار بار و اکثر اوقات . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ آناًفآناً و دمادم . (آنندراج ). در هر لحظه . پیاپی . هر لحظه . هر نفس . لاینقطع. پشت سر هم (زمانی ). پیوسته . (یادداشت مؤلف ). دمادم . به هر دم زدنی . (شرفنامه ٔ منیری ) :
به هر کار بد اخترش رهنمون
بزرگی بدش دمبدم بر فزون .
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
به یاد روی خسرو صبر می کرد.
دمبدم می گفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن .
حزم چه بود بدگمانی در جهان
دمبدم دیدن بلای ناگهان .
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته ٔ هجران بودم .
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می رسد دمبدم .
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان می سوزم .
بارم ده از کرم سوی خود تابه سوز دل
در پای دمبدم گهر از دیده بارمت .
می گشتم اندر این چمن و باغ دمبدم
می کردم اندر آن گل و بلبل تأملی .
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شستشوست .
دور از رخ تو دمبدم از گوشه ٔ چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت .
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمبدم کم شد
چو ساقی سرگران گردید ساغر دیر می گردد.
|| دفعه ای پس از دفعه ای . کرةً بعد اخری ̍. کرتی بعد کرتی .مرةً بعد مرة. نوبت بنوبت . یکی پس از دیگری . (یادداشت مؤلف ) :
دمبدم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
در همه عالم اگر مرد ار زنند
دمبدم در نزع و اندر مردنند.
ماهمه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .
این بدن مانند آن شیر علم
فکر می جنباند او را دمبدم .
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دمبدم .
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .
می وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دمبدم می ناب .
و رجوع به دمادم و مترادفات دیگر شود.
به هر کار بد اخترش رهنمون
بزرگی بدش دمبدم بر فزون .
فردوسی .
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
به یاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی .
دمبدم می گفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن .
مولوی .
حزم چه بود بدگمانی در جهان
دمبدم دیدن بلای ناگهان .
مولوی .
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته ٔ هجران بودم .
سعدی .
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
سعدی .
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می رسد دمبدم .
سعدی .
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان می سوزم .
سعدی .
بارم ده از کرم سوی خود تابه سوز دل
در پای دمبدم گهر از دیده بارمت .
حافظ.
می گشتم اندر این چمن و باغ دمبدم
می کردم اندر آن گل و بلبل تأملی .
حافظ.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شستشوست .
حافظ.
دور از رخ تو دمبدم از گوشه ٔ چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت .
حافظ.
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمبدم کم شد
چو ساقی سرگران گردید ساغر دیر می گردد.
کلیم (از آنندراج ).
|| دفعه ای پس از دفعه ای . کرةً بعد اخری ̍. کرتی بعد کرتی .مرةً بعد مرة. نوبت بنوبت . یکی پس از دیگری . (یادداشت مؤلف ) :
دمبدم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
خاقانی .
در همه عالم اگر مرد ار زنند
دمبدم در نزع و اندر مردنند.
مولوی .
ماهمه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .
مولوی .
این بدن مانند آن شیر علم
فکر می جنباند او را دمبدم .
مولوی .
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دمبدم .
سعدی (بوستان ).
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .
سعدی (گلستان ).
می وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دمبدم می ناب .
حافظ.
و رجوع به دمادم و مترادفات دیگر شود.
فرهنگ عمید
دمادم، لحظه به لحظه، هردم، پیوسته و پیاپی.
پیشنهاد کاربران
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه :
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426 ) .
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 611 ) .
رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلةً : اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. ( ایضاً ص 337 ) .
ساعت بساعت. [ ع َ ب ِ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعتی بعد ازساعتی. ساعت تا ساعت. || دم بدم. ( استینگاس ) . لحظه بلحظه. هردم. هرلحظه. پیوسته :
مطربان ساعت بساعت برنوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه.
منوچهری.
رجوع به ساعت ساعت شود.
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426 ) .
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 611 ) .
رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلةً : اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. ( ایضاً ص 337 ) .
ساعت بساعت. [ ع َ ب ِ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعتی بعد ازساعتی. ساعت تا ساعت. || دم بدم. ( استینگاس ) . لحظه بلحظه. هردم. هرلحظه. پیوسته :
مطربان ساعت بساعت برنوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه.
منوچهری.
رجوع به ساعت ساعت شود.
کلمات دیگر: